eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۴) هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمی‌خواست حالا که حاج‌عزیز رفته جبهه کسی خیال کند آن‌قدر کم ‌و کسر داریم که بچه‌ها رفته‌اند سرِ کار. نه این که کم ‌و کسر نداشته باشيم، اما نمی‌گذاشتم خم به ابروی بچه‌ها بیاید. چیزهای زیادی از یادم مانده بود. کنار قالي‌‌بافی، برای رزمنده‌ها هم کمک جمع می‌کردم. حیاط خانه‌مان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس زیر برای رزمنده‌هايي که توی بودند. دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایه‌ها نباشد. پول‌ همه باقلواهایی را که مي‌فروخت می‌کرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه می‌خرید. عروسک یا ماشینی که می‌خواست. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام توانم را کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی ، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید ، با ترشرویی کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز" و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را میکرد، با عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که کردی! هنوزم فشارت پایینه!"  سپس به سمت چرخید و با لحن توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به بیاد؟" و تا دستگاه را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به !" و به نظرم به همان یک نظر، دهان و صورت کبودم را دیده بود که دیگر خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به مجید گذاشت: "این صورت هم تو براش درست کردی؟ هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!" و لابد به قدری دلش به حالم بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز بچه ان! اول زن شون رو میزنن، بعد میارنش !" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه ، حرفش را تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، هم سرده!" دکتر با صورت به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار چیزی نخورده، خُب طبیعیه که باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊