eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نمیدانستم میبینم یا واقعا مجید است. به زحمت چشمانم را و تصویر صورت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای تا زیر به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیده اش افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک را پشت سر هم به زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این ، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت به رنگ خون در آمده و باز نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..." و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم ، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا چه دردی میکشد. از این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که اول از داغ حوریه و بعد از من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های را پیش صورت صبور و نگاه زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! رو باختی، شکل خودت بود! حوریه مثل بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن بیقراری میکند که دیگر شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دلم تماشای پاسخ خدا شده و نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: { "سرم رو که از روی برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی ، با دستش زد رو پام و به گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط زودتر برم که یک کلمه دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت تو خونه نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: "یه هفته پیش تو چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو ما زندگی میکرد. ولی کارش شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً نشد تا باهاش کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب جایی دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام هستیم." من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو اینجا..." } ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای "یا الله!" مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و آسید احمد با تعارف وارد خانه شد. به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت باشد. من و مجید گرچه به یاد و سختی این همه همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: "ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این نمیتونی سر کارِت..." نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم نگاهش میکند که لبخندی زد و با ادامه داد: "البته کارهای هم هست که خیلی نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه کنی تا إن شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به سپید و انبوهش دست میکشید، با زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه هیچی از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای میکنه!" از جدیت کلامش، به تپش افتاده و احساس میکردم هم کمی شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب درآورد، مقابل روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم خواستی به خودم بگو!" زبان من و بند آمده و نمیدانستیم چه بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش شد و دیگر نمیخواست بیش از این بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به من چرخاند و با صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً سیستم بلندگو و هم آورده بودند که با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر مرا در این ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه ، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، به شکایت باز شد که هنوز دو روز از موصل و هجوم تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که هم به خاک مصیبت نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از به نام ، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول آسید احمد در مورد همین تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین ندارد که این حیوان میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام که خود از ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت و برادران سگ میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را نکرده و دهان خونینش را که فتوا به و حکم به میداد، از یاد بودم. گوشه به کابینت تکیه زده و بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده ، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم هستند که اعتقاد دارند موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر از جانب فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه ، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند آن طرفتر، چه حالی به دست داده و چقدر برای امام از نظرش، میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مذهب کم ندیده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حالا از تبلور عشقش به افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت پیاده روی رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو هوایی شدی!» از ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش شد تا دهم، ولی من هم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل در میان گرد و غبار این جاده، مثل نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با شکسته تر داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه من بی هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف حدود کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می ترسیدم که شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر خودشان را میکشند و به عشق امام پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیراز خیل از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق ! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊