eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
782 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر حال، جای بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج سرمایه گذاری کنه." با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد ، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: "ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد." با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف پدر نمیشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حرفم شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم." و دست بلند کرد تا دوباره را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و نگاه کردم و با حالتی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج ! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت خوب شد، دوباره میخریم." دستش را از دور گردنم آورد و پاسخ این همه را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر ..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با زنانه، شوخی کردم: "حالا تو هم پلاتینه، گرونه! اگه کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! بفروشی! به جز حلقه های ، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه میخریم." که از این همه کلافه شدم و با حالتی عصبی کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول ! یه نگاه به اینجاها ! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج ؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من امروز عصر میرم پتو و و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج را نشانم داد: "هنوز ته حسابم مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کنه." و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به اقوام مجید برسد که با خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊