💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_دوم
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که #گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در #آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر
حال، جای #امیدواری بود.
نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر #خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." #دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و #عبدالله رو، هم آقا مجید رو."
لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما #همه زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی #نشستم و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. #همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش."
چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. #فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر #آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز #عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به #بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟"
که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته #پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج #تجاری سرمایه گذاری کنه."
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول #نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد #غیررسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر #ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
"ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من #نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! #حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد."
با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه #بلندی کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم #حریفش نمیشه."
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. #شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از #نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف #خودسریهای پدر نمیشود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هشتم
افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط #جیغ میکشیدم که از #شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هرچه به دستم میرسید، #چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی #زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین #ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری #ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم.
نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی #ضجه_هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل #ماشین انداخت. صدای #مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که #اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم #ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.
دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر #انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که #وحشتزده فریاد کشیدم: "بچه ام... بچه ام از دستم رفت..." دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت #مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم #زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ میزدم تا پاره #تنم از دستم نرود.
حالا نه از شدت درد که از #اضطراب از دست دادن #دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : "بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه #تکون نمیخوره..."
ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول #راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه #نوشداروی بعد از مرگ #سهراب بود که دخترم مُرده به #دنیا آمد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊