✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
🚁به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
🔸هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : «همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد : «باید به همه برسه!»
😓انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : «خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد : «انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد : «این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
🍃عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : «با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :
«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد : « #رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم : «برامون اسلحه اوردن؟»
😞حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد : «نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد : «چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد : «من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد : «اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد : «من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید : «سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم : «بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد : «بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید : «ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید : «ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم : «چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد : «رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد : «خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد : «تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هشتم
چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد #خندید و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با #لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..."
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون #خوشمزه نباشه! ولی ناقابله." که
لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!"
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با #شیطنت جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!"
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت #راضی هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا."
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، #خندید و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر #کویته!"
محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که #عیال بنده گرفته بود!"
زیر #چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه #لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم."
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با #خونسردی جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه."
جمله ای که از زبان #ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال
آمدنم، در ایوان #مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان #جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_هشتم
با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی #تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه #سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با #خودش برد. دیگر نه از هیاهوی #قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید #هویت خویشتنِ خویش را هم #پنهان میکردیم که به جای #مادرم، دختری #وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود.
از خیال اینکه اگر #مادر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و #شوری برایم غذایی #مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید #نیش و کنایه های #نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.
ساعتی سر به دامان #غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ #اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت #بلند کرد.
ساعت از دوازده #ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من #چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد #نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط #پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به #اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم.
#چشمانش همچون دو غنچه گل #سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس #پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد #خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم #عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین #سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش ظرف غذای #نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی #آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم #بخوریم."
و چقدر #لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز #اربعین سال گذشته بود که به نیت من #شله_زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت #مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به #دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو #بیای با هم بخوریم!"
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به #عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و #قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هشتم
افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط #جیغ میکشیدم که از #شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هرچه به دستم میرسید، #چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی #زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین #ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری #ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم.
نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی #ضجه_هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل #ماشین انداخت. صدای #مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که #اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم #ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.
دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر #انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که #وحشتزده فریاد کشیدم: "بچه ام... بچه ام از دستم رفت..." دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت #مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم #زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ میزدم تا پاره #تنم از دستم نرود.
حالا نه از شدت درد که از #اضطراب از دست دادن #دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : "بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه #تکون نمیخوره..."
ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول #راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه #نوشداروی بعد از مرگ #سهراب بود که دخترم مُرده به #دنیا آمد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هشتم
بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه #مجید پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش #صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با #لبخندی ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!»
از احساس #رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و #شب این سفر در #چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی #شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان #بهجت_انگیز این سفر #رؤیایی گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه #لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و #جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری #عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم #خواب می بینم!»
و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ #رؤیا گرفته و همچنان #نگاهش میکردم تا این خواب #شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این #مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام #حسین(ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و #عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!»
و من نمی توانستم این حضور حی و #حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از #درماندگی نگاهم به عجز #احساسم پی نبرد و او همچنان می گفت:
«این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ #داعش این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از #پارسال شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📖 #بدون_تو_هرگز
#مجنون_علی
#قسمت_بیست_و_هشتم
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود، تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش.
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم. اون لیلای من، منم مجنون اون…
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح. کم خوابی و پر کاری. تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش بو می کشیدم کجاست.
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه.
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه.
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد.
تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود....
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🕯🍃🕯🍃🕯
#حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام
#قسمت_بیست_و_هشتم
پس از ورود اهل بیت (علیهم السلام) به خرابه، یکی از کنیزانِ هند به او گفت : جمعی اسیر را در خرابه جای داده اند، خوب است ما هم برای تفریح به تماشای آنان برویم.
هند پذیرفت و لباس های گران قیمتی پوشید و دستور داد صندلی مخصوصش را همراه او آوردند. وقتی به خرابه آمد، حضرت زینب (س) بی درنگ وی را شناخت و خود را معرفی کرد. هند فریادی کشید و حجاب از سر افکند، و پای برهنه به کاخ یزید رفت و فریاد زد:
ای یزید! نفرین بر تو باد که سر پسر رسول خدا (ص) را جدا کرده ای و اهل بیتش را در مقابل نگاه های مردم قرار داده ای! در حالی که زنان خودت در حرم سرایت دور از نظرها هستند.
یزید سر آسیمه، قبایش را درآورد و سر هند را پوشانید!
این کار، اوج سنگ دلی و بی رحمی یزید ملعون را نشان می داد که از هیچ آزاری نسبت به خانواده پیامبر (ص) فرو گذار نکرده بود. استبداد همراه با عشرت طلبی، او را به گرداب فسادها و زشتی ها افکنده بود...
بعد از سخنرانی حضرت زینب علیها السلام در مجلس جشن یزید، که وضع را بر ضد او تغییر داد، یزید خاندان امام حسین علیه السلام را در خرابهای بیسقف جای داد. اهل بیت، چند روز در آن خرابه بودند و برای امام حسین(ع) و شهدای کربلا عزاداری میکردند.
در مدتی که خاندان امام حسین علیه السلام در شام اسیر بودند، چند نوبت آنها را به قصر یزید بردند. یزید به هیچ وجه حیلهاش عملی نشد و هر بار نتیجه معکوس گرفت. او ناچار شد خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به مدینه بفرستد....
پایان🌱🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🕯🍃🕯🍃🕯