eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هفتم او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای #ا
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊