eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هفتم از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خ
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هشتم میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_سوم لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، د
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_سوم دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم د
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_پنجم #خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با ر
💠 | مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی شویم، ولی نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و خورشید و باز میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم. شانه به هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!" موج آخری شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!" ابرو در هم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! برم مسجد! حالا خیس شد!" و دیگر خیسی از یادم رفت و هر دو به خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً چه میگویم که با پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد که اونطرف خیابونه!" ولی من از که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خوانده یا به همراه خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: "آخه آسید احمد میشه! میفهمه ما سرِ اذان بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا میخونیم! مطمئن باش نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای اینکه را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. حسابی شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به وضوخانه رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_پانزدهم ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و
💠 | نمیدانم چقدر کشید تا به رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی کردم و پاکتی از و کپسول برایم کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت و گلودرد اشتهایی به نداشتم و آنقدر کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم نکرده و دیگر توانی برایم بود تا وقتی به رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان به هوای بیماری ام، خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان آورد. در یک سینی، دو شیر برنج و مقداری و آورده بود و اجازه نداد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « ! وقت نبود برات درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران بود که نگاهی به کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم داد.» مامان خديجه به صحبت های با دقت گوش می کرد تا باید چه برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن بودم و چه نسیم رایحه ای در این صبح پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون میدوید که را تازه میکرد. حالا این روز فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید اصرار کردیم تا بابت در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش نکرده که حتی بهای اجاره را هم به خودمان صرف امور میکردیم و از همه بهتر، با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر بودند و برای که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای زندگی لذت حضور و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. هر چند هنوز جان من به آرامش نرسیده که پس از ماه، همچنان از و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی شده اند و بیچاره که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از بگیرد. از آتشی که با آمدن به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و بود، آهی کشیدم و از خارج شدم که دیدم روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به عزاداری امام حسین هم دارد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفتم با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداش
💠 | (آخر) ساعتی از مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام و برق میزد که سرانجام ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در فرو برد. مجید هم از این غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال ، کنارم کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در زد. حدس می زدم کسی از خانه به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان آمده بودند تا به یک شب صمیمی، من و باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را کند که دستی به کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این و مادر داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی ، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای (ع) و داشتم، باز چه شور و حال بود که از تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی ، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک می نشینم! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوازدهم شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محب
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊