eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عبدالله از چشمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..." و باز گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین و هیچ نمیگفت که عبدالله با که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از باشد یا به گریه های من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر تهران رو به ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!" و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن." که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه به باد بدید؟!!!" و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊