eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
784 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعت از هشت گذشته و بوی قلیه اتاق را پُر کرده بود که آمد. هر چند گذشته توان خرید انواع میوه و را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از میدرخشید. با لحن گرمش را پرسید و مثل این چند شب گذشته گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!" و باز یک شب آغاز شده و هرچند ته از کاری که کرده بودم میلرزید، حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی لذت ببریم. با دست خودش یک از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین عید شیعیان هم که شده، سرِ را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟" برای یک لحظه از تعجب به خیره ماند و به جای جواب، با حالتی سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون ، ولی دیدم دست ! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور زندگی میکنم!" از حاضر جوابی رندانه ام و باز نمیدانست چه منظوری دارم که کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) گرفتی، درسته؟" از این سؤالم به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" قلبم بالا رفته و از بیم نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: "یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای و اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون بگیریم؟" و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین و سُنی راه بیندازم که به مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، اینبار من قصد نداشتم که از جدیت کلامش گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و اومده بودن اینجا." که صورتش از ناراحتی انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ ؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!" به آرامی بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده هم گرفتاره! اومده از ما بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!" از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام نیس!" همانطور که را فشار میدادم تا دردش بگیرد، پرسیدم: "چرا برات نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال شده و باید اینجا رو کنیم!" از موج محبتی که به دریای افتاده بود، صورتش به خنده ای باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس رنگ نگرانی گرفت و با ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این ضرر داره!" سرم را کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من خوبه..." و شاید نمیخواست زیر نرم احساسم تسلیم شود که دیگر حرفم را ادامه دهم و با مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه با لحنی ملایم تر ادامه داد: "من میدونم دلت و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‼️ آقای ده جمله گفتی که وضع ایران خرابه و مشکلات اقتصادی داریم و حال ملت خوب نیست؛ کاشکی یه جمله هم می گفتی بخش زیادی از این حال خراب محصول های همین غربی هاست! درسته نفع شما اونطرفه اما حکم می کنه درباره عاملین فشار به ایران بایستید! ✍ mikaeeldayani🇮🇷میکائیل دیانی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان می بارید که صورت و لباسش غرق آب و شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به نشسته بود کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی ؟ به خدا هزار بار و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و می زد که با نگاهش به حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با اومدم...» و دلم می خواست با اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت سید الشهداء هم دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دل میکنی، ولی من نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل این که و پریشانی این شب و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر گذشتن از میان خیل نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊