eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
775 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا برای صدات تنگ شده!" و حالا نوبت گریه های او بود که امانش را بریده و را در گلو بشکند. چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه ، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب میکرد: "الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت نگفتم! من به حرفایی که میزدم داشتم! من مطمئن بودم اگه (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟" و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..." و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با سرزنش، دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در شب میدرخشید، کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟" و آنقدر صدایم میان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از ، جوابم را داد تا باورم شود که در این روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. 👈پایان فصل دوم👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و پُر شده بود که حتی مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟" نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه ندیده بودم و به مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر خودم غلبه کنم و با صدایی جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با به میان حرفم آمد: "مگه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسشهای و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم ، جواب دادم: "اون روز هنوز با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده بشکند و عقده ای را که در سینه کرده بود، بر سرم بکشد: "پس اینا اینجا چه میکردن؟!!!" نگاهش از آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که فوت کرده بود... اومده بودن به تسلیت بگن... همین..." و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین را آتش میزند که مردمک چشمان زیر فشار خاطرات تلخش و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد می اومدن با من حرف میزدن؟..." در مقابل بارش باران عاشقانه اش، پرده چشم من هم شد. قطرات اشکی که برای بیتابی میکردند، روی صورتم شدند و همانطور که از زیر خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه نگاه و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش شده باشد، بار دیگر خون در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..." و شاید شرمش آمد حرکت برادر را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حضورش، گرمای محبت دلنشینش را میکردم که بلاخره سدسکوتش و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..." و چند سرفه به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم خالی شده و با چشمانی که همچنان می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پیش چشمانمان آبی دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و نرم و با طراوت باران بر سرمان میکشید تا ایمان بیاوریم که برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد نعمت که نه، برکت تازه ای را در شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که دلش میخواست، دختری پُر ناز و بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران باشم و تنها از رایحه مطبوعش ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان شود. به خاطر بارش به نسبت باران، ساحل بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و میکردم زمین و هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همانطور که دسته را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل ساحل طوفانی گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم." و من حسابی سرِ آمده بودم که با صدای بلند و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم و همانطور که با هر دو کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی فریاد کشید: "من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم طلاق دادی. بهش بگم اون دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش میگیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی که از سرِ دلسوزی به چشمان و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش ، ولی من نمیخواستم به همین خانواده ام را به پای خودخواهیهای نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من ! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره میندازه!" از طنین داد و بیدادهای باز تمام تن و بدنم به افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور ؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی ، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و تماس بگیرم و درخواست کنم تا و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به زد تا به هر زبانی شده دل را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسافرخانه برود که شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم اضطراری رو کنه، دوباره خاموش میکنه." وارد اتاق شد و از میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت ، شما رو میبُردم خودم، ولی حالا اینم این ترم نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده." هر چند مثل حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم نمیخواست بیش از این حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! بزرگه..." و به قدری بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که بوده؟" به همین چند لحظه حضور در ، صورتش از گرما عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!" و نمیدانم دیدن این چقدر خونش را به آورده بود که مجیدم را به متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی ادامه داد: "اگه همون روز که براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!" خیره نگاهش کردم و با پرسیدم: "مگه همون روزها تو به نمیگفتی که چرا زودتر پیش مجید؟ مگه باهام نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را میکردم و با همان جواب داد: "چون میدونستم مجید نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از برنمیداره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی شویم، ولی نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و خورشید و باز میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم. شانه به هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!" موج آخری شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!" ابرو در هم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! برم مسجد! حالا خیس شد!" و دیگر خیسی از یادم رفت و هر دو به خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً چه میگویم که با پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد که اونطرف خیابونه!" ولی من از که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خوانده یا به همراه خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: "آخه آسید احمد میشه! میفهمه ما سرِ اذان بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا میخونیم! مطمئن باش نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای اینکه را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. حسابی شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به وضوخانه رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) من دلم جای دیگری بود و می فهمیدم چرا به هیچ عشوه و تطمیع و از میدان تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای می لرزید و نه از پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در و برومندی و به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه عاجز بودم که سرم را به تکیه دادم و چشمانم را بستم. مامان خدیجه را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از که بدن خسته و زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!» و اینها همه در حالی بود که من نماز را در این موکب با آداب و به سبک اهل خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند. روز پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بی قراری می کرد و با به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی کشیده بودیم تا کمتر شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه ، قدم زدن زیر نوازش نرم و باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های و دیگر بانوان را به جان بخرند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان می بارید که صورت و لباسش غرق آب و شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به نشسته بود کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی ؟ به خدا هزار بار و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و می زد که با نگاهش به حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با اومدم...» و دلم می خواست با اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت سید الشهداء هم دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دل میکنی، ولی من نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل این که و پریشانی این شب و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر گذشتن از میان خیل نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊