eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم در ایستاده و مثل همیشه به رویم . کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و داد: "نمیدونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به صورت چرخاند تا کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!" و در برابر نگاه ، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم میکردم این یک که اومدیم تو این ، شرایط زندگی تو عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم و جشن و شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه هست و تو هم خواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!" نمیدانستم چه میخواهد و خبر نداشتم او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم دیگر آنچنان با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که میخواد با حسین(ع) درد دل کنی؟" و نمیدانم چرا دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون محرم دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی مرا بُرده باشد، امام حسین(ع) است و من هنوز هم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و دست رد زدم: "نه!" ولی او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در را کرده بود که سنگینی را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و را شنیدم: "پس چرا اونشب که قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن اومدی، ولی بعد اون همه بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا نکردی که به خاطرش ثواب کردی و شدی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان می بارید که صورت و لباسش غرق آب و شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به نشسته بود کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی ؟ به خدا هزار بار و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و می زد که با نگاهش به حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با اومدم...» و دلم می خواست با اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت سید الشهداء هم دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دل میکنی، ولی من نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل این که و پریشانی این شب و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر گذشتن از میان خیل نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) (آخر) از ترنم ترانه ای چشمانم را میگشایم و نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و می زند و لابد هوای آغوش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم. حالا یک می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید دیگر کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم. رقیه را همچنان در نوازش میکنم و روی را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان ، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد. هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم امسال، رهسپار شویم و از قافله جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم. رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست... پایان💐 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊