💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هفتم
در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست #امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید #احمد برود و نمازش را به #جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد #شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به #مسجد اهل تسنن آمده و #ابایی نداشت که #کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ #مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت #آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی #سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون #گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل #سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب #تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
حالا بیش از یک #ماه بود که در خانه عده ای #شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر #توسل و مناجاتهای #شیعیان میگذراندم و هیچ #کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب #مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و #تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
هر چند شاید #هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل #سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از #شیعه بودنش هم #ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در #مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه #جانشان برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
وقتی میدیدم شبی به مناسبت #میلاد یکی از ائمه، جشن #مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس #عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، #ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان #ائمه نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از #دستم رفت.
هنوز هم نمیدانستم #چرا وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای #حبیبه خانم و #دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، #آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از #دستم رفت، مجید تا پای #مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به #یغما رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که #مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و #کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، #درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هشتم
سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین #ده روز پیش، اعضای این لشگر #شیطانی هزار و #هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند.
شیخ محمد به طور #قاطع از حکم جهاد آیت الله #سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که #علمای اهل سنت #عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد #پشتیبانی کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از #هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که #ماشین جنگی #داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این #کشور به حرکت در آمده و حالا #شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم #شکستن این فتنه پیچیده #تکفیری به پا خاسته بودند.
درست مثل من و #مجید که نوریه به اتهام #تکفیر، کمر به #جدایی ما بسته بود و #معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر #زمان دیگری به هم نزدیک شده و #کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید احمد و بقیه #عزادار امام علیه نبودم، ولی از #شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان #خدیجه و زینب سادات برای احیاء #شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در #بوستان کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم.
البته پیش از این هم در #مقام یک مسلمان اهل #سنت، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این #دو شب قدر، به این #محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا #شب بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر #سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه #سیراب شوم!
ساعتی تا اذان #ظهر مانده بود که زنگ در به #صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به #خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه #رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم.
چندان سرحال نبود که با همه بی #مهری های پدر و #ابراهیم، نگران حالشان شدم و با #دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته #پاسخ داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از #ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.»
ترس از سرنوشت #مبهم پدر و برادرم، بند دلم را #پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه #بلایی به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و #ساجده می سوخت که #آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه #مونده این جا #سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به #زن و بچه اش بده!»
دلم به قدری بی قرار #برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا #عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه #ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا #غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.»
و همین کار #ساده وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، #غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.»
که عبدالله لبخندی زد و به طرزی #مرموزانه سؤال کرد
«حالا تو چی کار میکنی تو این #خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید #ازدواج کرده بودی،
خودت رو به هر #آب و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به #روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد #شیعه ها کار میکنه!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #خندید و گفت: «خودتم که دیگه #نهج_البلاغه می خونی!»
و هر چند گمان نمیکرد پاسخ #سوالش مثبت باشد، اما با
همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت #خواستن که باهاشون مراسم #احياء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه #شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم #رفتم!»
و نمی توانستم برایش بگویم این #مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند #دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک #جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی #لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال #خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به #سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی #شیرین دل به شیدایی #شیعیان سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد:
«من موندم! تو هر #کاری می کردی که مجید #سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه #پیشرفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی #خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!»
و می خواست همچنان #موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه #تلاش تو برای سنی کردن مجید #مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی #میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر #چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و #سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ #نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ #تشیع بود و میدیدم که در همه #شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از #ریسمان محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به #دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین #شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه #کاسه سر کشیده و به رژیم #صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد!
که حالا میفهمیدم
همان #پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت #مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید #همسرم برای #طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال #عرض اندام داد تا پس از #لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های #عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های #نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی #مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت #خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی #طول کشید تا همه این حقایق را برای #برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای #استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین #حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز #کودک #نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش #شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه #اشتباق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم #احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم #شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات #عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر #بیماری افتادم....
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نوزدهم
و مگر اربعین چه
#اعجازی دارد که به #انتظار آمدن و #اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه #خرجی میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن #سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس #عشق و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها #نگاهشان می کردم.
نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم #شیدایی شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار #چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان #انتظاری جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند!
#مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در #دلم چه میگذرد که با لحنی #لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟»
به سمتش #صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین #جاده این همه زن و مرد #شیعه دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ #سال که از خدا #عمر گرفتم، بیام کربلا؟»
در میان همهمه #جمعیت و صدای پر شور مداحی های #عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به #سختی می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که #لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه #اعتراف کرد:
«من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر #نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:
«الهه! اگه از من بپرسی، این #جواب گریه های #شب_قدر امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو #صدا زدیم تا مامان رو #شفا بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره #وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری #عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم #نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده #ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ #ریختن خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیستم
از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام #آوار شده و #مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به #لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به #کربلا می رسید، پر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:
«شاید قرار بود همه این #بدبختیها اتفاق بیفته و اون همه #گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این #سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو #هدیه داد! شاید این زیارت #اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون #شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که #من و تو هم #کربلایی بشیم.»
سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز #یقین ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون #شب تو امامزاده، #خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون #مصیبت_ها به خونه #آسید_احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!»
که صدای اذان #ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و #مجید در سکوتی #عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از #مجید میشنیدم برایم #تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که #حقیقتا من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای #مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه #شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین به قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، #کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که #مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد!
از یادآوری #خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم #سنگین شده و باز نمی توانستم #گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت #پدر و برادرم، اشک #چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب #بی_قرارم بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_نهم
و خدا می خواست شاهد از
#غیب برسد که حرفش را #نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین #تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون #داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟»
که به دنبال اشاره انگشتش، #نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی #نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ #نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید.
و با #چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک #شیعه در خانه، چطور به #وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به #تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و #کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر #همه چنگ و دندان تیز کردن های #داعش، این زیارت به #راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه #نماز بودند.
و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب #اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای #واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند!
حالا پس از چند روز #تنفس در هوای قلب #تپنده تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از #چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی #مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب #کربلایش می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_پنجم (آخر)
از ترنم ترانه ای #لطیف چشمانم را میگشایم و #دختر نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و #پا می زند و لابد هوای آغوش #مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک #ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید #حوره_ای دیگر #عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه #خیمه_گاه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم.
رقیه را همچنان در #آغوشم نوازش میکنم و روی #ماهش را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون #گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس #سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول #محرم به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان #خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها #کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان #شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار #عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد.
هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم #اربعین امسال، رهسپار #کربلا شویم و از قافله #عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم.
#مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق #اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه #عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
پایان💐
#جان_شیعه_اهل_سنت
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 پرواز پرستویی دیگر....
#شهید_پرنیا_ماتسوشیما حافظ قرآن بهدلیل #شیعه شدن و فعالیتهای تبلیغی، توسط سه #وهابی در توکیو به #شهادت رسید.
روح تمام مجاهدان راه حق شاد، با شهیدۀ عالم حضرت صدیقۀ طاهره سلاماللهعلیها محشور باشند اِنشاءالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱
پ.ن: این بانو نزدیک به ۴۰ روز پیش به شهادت رسیدند در حالی که فقط ۱۰ روز بود ازدواج کرده بودند...
@AbozarBiukafi_ir🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊