eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
775 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست در مقابل این همه ، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟" نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من بود و نه از خنده های مجید! سلام نماز را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه ، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟" سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و نیستم. ولی شبهای قدر دلم تو خونه بمونم!" و من باز هم چیزی نگفتم که غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی و گفت: «خودتم که دیگه می خونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت که باهاشون مراسم هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم !» و نمی توانستم برایش بگویم این چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند و در برابر نگاه متعجبش تنها یک گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی دل به شیدایی سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر می کردی که مجید شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!» و می خواست همچنان منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تو برای سنی کردن مجید بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ بود و میدیدم که در همه و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه سر کشیده و به رژیم فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان من بر کشاندن مجید به سمت اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید برای برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال اندام داد تا پس از کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی کشید تا همه این حقایق را برای شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر افتادم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) و حالا باید می کردم آنچه مرا در مجلس مست می کند، نه از پر شور و حال آسید که از عطر نفس های امام است که امشب هم در کنج این خانه، دلم را خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده ، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، را می دهد که اگر او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید. من هنوز هم در حقیقت با اهل بیت پیامبر داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با که هم اینک در این دنیا حضور دارد، دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه برای خوشبختی من کند؛ اما چرا سال گذشته این امام به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: «خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا رو نداد؟ چرا امام زمان که مامان خوب شه؟ چرا شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟» که مجید میان ، عاشقانه خندید و در اوج پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم بگیریم!» و حالا که به بهای یک سال و محنت به چنین دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های مجید، خدا را به اولیای قسم می دادم. می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی نگه دارم که با دست چپش را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...» تا امشب پرودگارمان برایمان چه رقم بزند، تا سحر به درگاهش زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل ، به حضورش معتقد شده و به امامتش بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه ، چه شب قدری شد آن !!! پایان فصل چهارم🌹 ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊