💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفدهم
مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه #خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید #بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش #غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم #مجید، خودم میخورم!»
و میدیدم رنگ از #صورتش پریده که با #دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! #ضعف کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر #شیر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو #ضعف کردم»
از شیرین زبانی اش #لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به #رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام #بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی #مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر #هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت.
همان طور که روی #تخت نشسته و تکیه ام را به #دیوار داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به #ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که #بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به #مجید کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز #نماز هم نخوندم!»
و مجید #مصمم بود تا امشب #مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که #امشب نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا #چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!»
از تصور اینکه #امشب نتوانم به مسجد بروم و از #مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از #صورتم پرید که مجید محو #چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی #مهمه! اگه امشب #نتونم بیام...»
و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام #چنگ زد که صدایم در گلو #خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم
بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به #گریه افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به #سختی نفس می کشیدم و مدام #عطسه می کردم، ولی شب #قدر فقط همین یک شب بود.
مجید بشقابش را روی #سفره گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل #سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم #احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله #عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای #مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.»
ولی دل من پې شور و #حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان #گریه بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم #مسجد...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم #مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر #جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به #مسجد بروم که با لحنی #جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!»
ولی #مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر #پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با #مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!»
و هرچه مامان #خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و #التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم #احیاء جاماندم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊