eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط به در بود تا کی به ضرب پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه برایش صادر میکنند، نه تنها در و قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه بلند میشد و گاهی فریاد برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید رکیک میداد و با حالتی از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها گرفت. و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت شیعه اس؟!!! من رو فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی پدرم که جگرم را به عنوان دخترش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: "شرط نوریه این بود که جواب سلام این رو هم ندی، در حالیکه دامادت بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت ، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای ! دیگه همه چی بین ما تموم شد!" شنیدن همین جمله بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و افتاد و او همانطور که چتر چشمان را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش باشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ نگاهش را از همان پشت احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر عریض و طویلم، تنها یک ساده پرسید: "اگه نشم؟" و من ایمان داشتم که ، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ندارم؟!!" و میخواستم همینجا را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: "الهه! تو وقتی با من کردی، قبول کردی با یه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر پای این حرفم میمونم، هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر ؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر که خودت هم قبولش نداری!" و حالا نوبت او بود که مرا در مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!" و من در برابر این دادخواهی چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام ، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن کلامش پیدا بود تا چه اندازه از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم دست پُر برم دنبالش!" از شنیدن نام دلم لرزید و اشک پای چشمم و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی فریاد کشید: "من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم طلاق دادی. بهش بگم اون دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش میگیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی که از سرِ دلسوزی به چشمان و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش ، ولی من نمیخواستم به همین خانواده ام را به پای خودخواهیهای نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من ! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره میندازه!" از طنین داد و بیدادهای باز تمام تن و بدنم به افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور ؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی ، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: "راستش من بهش گفتم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که بگیرن، نمیتونم دخترم رو کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان در دهانش چرخید که نه دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد کنی!" دیگر تپشهای را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: "عماد انقدر رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد ، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به موبایل افتاد، زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خنده های با برادر ، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم میکردم و با زبانی که از وحشت به افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید کلافه شد و با عصبی پاسخ این همه عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که از دریای دل من آب میخورد: "مجید! همون روز آخر که از خونه اومد بیرون، اگه من رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، رو کشته بود!" از به خاطر آوردن حال آن تا مغز استخوان آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از خودم برام ، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به هر چی نگران باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از بگذرم، فردا باید از بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از کار زندگی ام به افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊