💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در بود تا کی به ضرب #لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در #دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از #طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه #حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و #دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به #تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه #گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند.
گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه #نوریه بلند میشد و گاهی فریاد #طلبکاری برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای #لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید #فحشهای رکیک میداد و با حالتی #درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها #آرام گرفت.
و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ #حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من #تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت #دامادت شیعه اس؟!!! من رو #خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی #ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش #آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این #وهابیهای #افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید:
"شرط #عقد نوریه این بود که جواب سلام این #رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت #شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت #نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای #طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!"
شنیدن همین جمله #کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن #نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه #بلایی به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و #تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان #مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش #گرم باشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای #قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این #بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی #عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری #دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم #خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی #درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم #درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون #مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش #طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی #تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان #پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا #سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده #وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش #نداشت، ولی من نمیخواستم به همین #سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای #شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس #توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از #خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من #نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره #جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای #پدر باز تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت #خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم #حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون #آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام #خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور #ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن #مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم #عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم #مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات #مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را #هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی #مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصلحت_اندیشی عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که #درست از دریای #دلواپسی دل من آب میخورد:
"مجید! همون روز آخر که #الهه از خونه اومد بیرون، اگه من #دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای #بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، #الهه رو کشته بود!"
از به خاطر آوردن حال آن #روزم تا مغز استخوان #مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا #فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از #جون خودم برام #عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!"
و تیزی همین #حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت #بیشتری ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی #شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات #زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، #دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه #آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟"
و حرف مجید، #حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی #سکوت میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به #خدا هر چی نگران #الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان #ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از #پولم بگذرم، فردا باید از #زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!"
و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی #متواضعانه ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که #کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!"
و این حرف #آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به #مسالمت حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از #عاقبت کار زندگی ام به #جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که #صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊