eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. ✨نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود : «نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : «می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» 🍃ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم : «جانم؟» 😔حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم : «حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» ✍انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 😌دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد : «من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : «نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» ✉️پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : «من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : «یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» 💢نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. ❤️دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد : «امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پدر دسته مبل را زیر درشت و استخوانی اش، میداد تا آتش خشمش را کند و حتماً در اندیشه آرام کردن دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان به جانم افتاده و قلبم طوری به افتاده بود که فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی تکانی بخورم که نوریه مقابلم و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!" نگاه به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان که میخواست هر آنچه از عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس." و پدر مثل اینکه فکری به رسیده باشد، نوریه را قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که ! برای که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!" بهانه پدر گرچه به ظاهر را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که از روی اعتقادی قلبی و آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی ، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر هم دیگر جایی نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا نخورم. گوشم به صدای درِ بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که وجودم را گرفته بود، بیصدا میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط را صدا میزدم تا به برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم !" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون کنید تا این عبدالرحمنِ برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات ! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و راحت شده بود و در عوض با هر که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: "من که سر از کار این و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! میگه کلاً بچه های همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ تو مُشت ! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باید باور میکردم مجید همه حرفهای را شنیده و سرانجام آتش خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به آمد و با صدایی که از پریشانی به افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای داد: "خیلی از میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه دیدم که نوریه شبیه پاره ای از از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های وارش را میشنیدم که به من و ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای میکشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش میخواندم که از آنچه با کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال الهه اش به تپش افتاده بود که با صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم و به پای حال زارم به ظاهر که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله تکان خوردن نداشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط به در بود تا کی به ضرب پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه برایش صادر میکنند، نه تنها در و قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه بلند میشد و گاهی فریاد برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید رکیک میداد و با حالتی از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها گرفت. و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت شیعه اس؟!!! من رو فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی پدرم که جگرم را به عنوان دخترش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: "شرط نوریه این بود که جواب سلام این رو هم ندی، در حالیکه دامادت بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت ، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای ! دیگه همه چی بین ما تموم شد!" شنیدن همین جمله بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و افتاد و او همانطور که چتر چشمان را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش باشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ابرو در هم کشید و با حالتی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر بکشی؟!!!" و هنوز شکوائیه پُر و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در شد. مجید با دست چپش به در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته رفته؟ الان میرم بهش میگم." از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل به مهربانی من باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه و جر و بحث با مسئول ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد." از بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با خسته قدم به گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟" هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من اوقات تلخی عبدالله، به افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم." و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه میخواهد برود که باز هم به روی نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟" به گمانم باز درد در پیچیده بود که به سختی روی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی خونه نیس." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊