💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز #التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با #شیرین زبانی ادامه داد:
"ناقابله الهه جان! میخواستم #گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری #بسته بودن. شرمنده!"
و چه #ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق #اشک بود که باز با سر انگشت #مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟"
و من همانطور که #بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه #کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم #هدیه خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد: "همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم #یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!"
و با صدای بلند #خندید که تازه به خاطر آوردم امشب #سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای #بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: "از صبح یادم بود، الان یه #دفعه یادم رفت!"
از لحن کودکانه ام هر دو به #خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که #مصیبتهای پی درپی روزگار، روزهای خوش #زندگی را از خاطرم بُرده است.
میان خنده های #مجید که بیشتر میخواست دل مرا #شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلایی #ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و #برق، مثل ستاره میدرخشید.
#انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این #هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب #غمگینم قدردانی کردم: "ممنونم مجیدجان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن "قابل تو رو نداره عزیزم!"
به سمت #آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: "بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به #سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند #قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در #انفجار ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه #پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه #منتظر کسی نبودیم. #مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و #همچنانکه در را باز می کرد، مژده داد: "عبدالله!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و #محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا #مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم #مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
همین دیشب بود که به #سرم زد تا به هر زبانی شده دل #مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر #دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله #پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه #اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
از این همه #غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام #نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به #زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که #کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه #اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی #سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی #اعتراض کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!"
و خواست به سراغ #مسئول مسافرخانه برود که #مانع شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم #برق اضطراری رو #وصل کنه، دوباره خاموش میکنه."
وارد اتاق شد و از #چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که #اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت #شهرشون، شما رو میبُردم #خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم #پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده."
هر چند مثل #گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم #دلم نمیخواست بیش از این #غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! #خدا بزرگه..." و به قدری #عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار #اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!"
مقابلش لب #تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن #تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که #بی_عقلی بوده؟"
به همین چند لحظه حضور در #اتاق، صورتش از گرما #خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی #گرفته جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه #مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!"
و نمیدانم دیدن این #وضعیت چقدر خونش را به #جوش آورده بود که مجیدم را به #بی_خردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی #مدعیانه ادامه داد:
"اگه همون روز که #بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب #اهل_سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی #تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر #عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با #مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!"
خیره نگاهش کردم و با #ناراحتی پرسیدم: "مگه همون روزها تو به #من نمیگفتی که چرا زودتر #نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام #دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید #منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟"
در تاریکی اتاق #صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را #احساس میکردم و با همان #ناراحتی جواب داد: "چون میدونستم مجید #کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از #مذهبش برنمیداره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش #حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل #گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای #درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر #عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر #غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در #باز شد. مجید با دست چپش به #سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه #غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته #سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته #برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل #دلش به مهربانی من #خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه #پایین و جر و بحث با مسئول #مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از #مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با #گامهایی خسته قدم به #اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی #صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من #بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به #تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل #مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن #سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه #اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی #خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره #نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد #جراحتش در #پهلویش پیچیده بود که به سختی روی #صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی #کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به #انتظار بازگشت #مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر #مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و #غریبی خودم، خون میشد.
هنوز #برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز #پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و #هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و #شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما #تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق #آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد.
دیگر #موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز #سارقان موبایلش را هم #دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، #کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و #سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت #تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز #وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی #مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه #تنها افتاده بودم، نه #مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای #سنتی حالم را بهتر کند و هر روز #ضعیف_تر میشدم.
به ابراهیم و محمد #فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در #چشمانم حلقه میزد که #گمان میکردم اگر از حال خواهرشان #باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در #نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر #خواهر و برادری را هم به حقوق #ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند.
به #مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند #روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که #پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به #مجید میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد.
به روزهای #آینده فکر میکردم که همین ذخیره #مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت #کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن #فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه #اضطراب بیفتم.
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین #مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟
#مجید که به دفاع از حرمت حرم #سامرا قیام کرد و در برابر زبان #شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی #هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و #کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم #هزینه کردم تا این حمایت به بهای #قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع #گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این #مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از #دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سیزدهم
با همه خستگی طی #مسافت طولانی بندر تا مرز #شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از #ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری #شیرین در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد #امام_علی(ع) را ندیده و نمیتوانستم #منظره رؤیایی اش را #تصور کنم.
حالا تا #دقایقی دیگر بر کسی #میهمان میشدم که این #روزها با آهنگ کلماتش #خو گرفته و با مطالعه #مداوم نهج البلاغه اش، بیش از #پیش شیفته کمالاتش شده بودم.
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ #شیعیان میهمان #نواز و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با #ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان #زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی #آموخته بودند، #رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند.
در هر #روستا و کنار هر خانه ای #بساط پذیرایی بر پا کرده تا به #استکانی چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، #خستگی را از تن #مردم به در کنند و #خدا میداند با چه اخلاص و #محبتی از زائران #پذیرایی میکردند که انگار میزبان #عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در #کنار یکی از موکبها برای تجدید #وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند.
#پیرمرد خانواده به سمت #وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی #خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز #نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت #مهربانی غذای #لذیذشان را آوردند.
و شاید #خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان #مخلصش را به #رخ ما بکشد که #برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف #غذا، پیرمرد #خانواده با چراغ قوه بالای سر
ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه #محبتی ما را بدرقه کردند.
و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا #میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند #افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن #خودشان کنند و ما #شرمنده این همه مهربانی #بی_منت، از کنارشان عبور میکردیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊