💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_پنجم
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار #میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! #بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه #کم مشکله."
پدر که متوجه منظور #عموجواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با #برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله #پدر، ختم جلسه اعلام شد.
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان #خنده با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره #نمکگیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید #لعیا را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا #روش_زیاد شده!"
و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا #چشم_چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! #خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه #چشم داشته باشه؟ هان؟"
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! #خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه #مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش #لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!"
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد #سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این #بنده_خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر #راضی ام!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای #سر مجید که از شدت #گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون #مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان #شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و #نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش #میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با #امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) #کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه #متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت #خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر #غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا #بلندش کرد. با چشمانی که از #عصبانیت سرخ شده بود، به صورت #خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش #قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم #سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از #یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی #نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره #مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش #شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش #پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ #جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای #عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم #دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای #نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز #بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه #غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت #در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید #خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو #اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد #مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت #مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای #اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده #محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این #سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو #بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به #چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب #غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه #دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب #زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر #خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر #جانی برایش نمانده که قدمهای #بی_رمقش را روی #زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و #محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا #مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم #مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
همین دیشب بود که به #سرم زد تا به هر زبانی شده دل #مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر #دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله #پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه #اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
از این همه #غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام #نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به #زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که #کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه #اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی #سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی #اعتراض کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!"
و خواست به سراغ #مسئول مسافرخانه برود که #مانع شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم #برق اضطراری رو #وصل کنه، دوباره خاموش میکنه."
وارد اتاق شد و از #چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که #اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت #شهرشون، شما رو میبُردم #خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم #پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده."
هر چند مثل #گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم #دلم نمیخواست بیش از این #غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! #خدا بزرگه..." و به قدری #عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار #اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!"
مقابلش لب #تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن #تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که #بی_عقلی بوده؟"
به همین چند لحظه حضور در #اتاق، صورتش از گرما #خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی #گرفته جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه #مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!"
و نمیدانم دیدن این #وضعیت چقدر خونش را به #جوش آورده بود که مجیدم را به #بی_خردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی #مدعیانه ادامه داد:
"اگه همون روز که #بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب #اهل_سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی #تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر #عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با #مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!"
خیره نگاهش کردم و با #ناراحتی پرسیدم: "مگه همون روزها تو به #من نمیگفتی که چرا زودتر #نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام #دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید #منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟"
در تاریکی اتاق #صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را #احساس میکردم و با همان #ناراحتی جواب داد: "چون میدونستم مجید #کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از #مذهبش برنمیداره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊