eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
775 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | برای لحظاتی محو شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر گشوده و به نظاره نقطه ای نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!" در جواب جولان اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل ، مرا به عمق اعتقادات دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!" سپس مثل اینکه حس در چشمانم دیده باشد، ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!" و شنیدن همین جمله بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود با این حالش پیش خدا نداشته..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..." دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم." و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی ، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه." از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و تماس بگیرم و درخواست کنم تا و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به زد تا به هر زبانی شده دل را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسافرخانه برود که شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم اضطراری رو کنه، دوباره خاموش میکنه." وارد اتاق شد و از میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت ، شما رو میبُردم خودم، ولی حالا اینم این ترم نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده." هر چند مثل حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم نمیخواست بیش از این حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! بزرگه..." و به قدری بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که بوده؟" به همین چند لحظه حضور در ، صورتش از گرما عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!" و نمیدانم دیدن این چقدر خونش را به آورده بود که مجیدم را به متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی ادامه داد: "اگه همون روز که براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!" خیره نگاهش کردم و با پرسیدم: "مگه همون روزها تو به نمیگفتی که چرا زودتر پیش مجید؟ مگه باهام نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را میکردم و با همان جواب داد: "چون میدونستم مجید نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از برنمیداره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊