eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعتی به آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن گذاشت و با نگاهی گذرا را که از سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟" برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان خیره شد و کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم کنم و با همه ، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: "خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی کرد و بعد مثل اینکه نتواند عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره ، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات شده؟ تو اصلاً میدونی داری با چی کار میکنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که از حالش میداد، نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..." که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به مجید بیفته! بابا هم که جواب مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه بده بیاد تو خونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم گریه میکرد و باز میخواست دلم را به عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن شیرین فقط بارش حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک بوده که چند بار دور اتاق چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم به ساعت رومیزی کنار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای نمیدیدم تا بلاخره خودم را به رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به هم به سختی ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا داشتند، ولی جز عبدالله کسی نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و ، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و تماس بگیرم و درخواست کنم تا و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به زد تا به هر زبانی شده دل را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسافرخانه برود که شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم اضطراری رو کنه، دوباره خاموش میکنه." وارد اتاق شد و از میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت ، شما رو میبُردم خودم، ولی حالا اینم این ترم نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده." هر چند مثل حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم نمیخواست بیش از این حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! بزرگه..." و به قدری بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که بوده؟" به همین چند لحظه حضور در ، صورتش از گرما عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!" و نمیدانم دیدن این چقدر خونش را به آورده بود که مجیدم را به متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی ادامه داد: "اگه همون روز که براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!" خیره نگاهش کردم و با پرسیدم: "مگه همون روزها تو به نمیگفتی که چرا زودتر پیش مجید؟ مگه باهام نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را میکردم و با همان جواب داد: "چون میدونستم مجید نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از برنمیداره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | [مجید] صورتش به چه شیرینی گشوده شد و من با بغضی ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب به سامرا کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب کردم: "پدر نوریه واسه بابا کرد که یا باید مجید شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم خوردم و باز هم پای هم ماندیم و نگفتم که پدر به بهای بی حیایی های برادر ، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا بود و تنها یک جمله گفتم: "ولی من میخواستم با باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: "ولی چون بابا با شیعه رو حروم میدونست، پول خونه رو پس نداد، جهیزیه ام رو ببرم، حتی نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید نمیخواست بیش از این از زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!" ولی میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک جراحتهای را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!" با هر دو پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی ، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی خوش بود..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از دور دروازه ای با سقف شیروانی مانند پیدا بود که خدیجه میگفت از این جا ورودی شهر کربلا می شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را می کردند. وارد سالن شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، عبور داد و به سراغ نفر رفت. اختيار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگراز پیدا کردن مامان خدیجه و زينب سادات شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، کردم. با لب هایی که از ترسی به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین میگشتم و هیچ کدام را نمی دیدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊