eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: "اون مدت که تهران رو شب و روز میکردن، ما همه مون خونه بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم . با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن " !" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش ! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!" اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سپس به چشمانم شد و با قاطعیت تذکر داد: "مادر جون اگه میخوای بچه ات به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت میشه!" و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: "شما برید ، تصفیه کنید." و به سراغ دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: "الهه! میشه؟" و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزِ خبر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز آسمانی و پاکی که در دامانم به نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: "الهه جان..." نگاهم را همچون پرنده ای رها در چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را بود، بی اختیار پاسخ دادم: "جانم؟" و چه ساده دقایقی پیش از رفت که حالا با این حضور در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: "الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!" بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از رحمتی که بر آغاز شده بود: "الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟" و حالا این اشک بود که پای چشمم نشسته و به این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از زندگی به قلبهایمان بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه پروردگار مهربانم بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای من کافی نبود که من هنوز را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که سُنی باشه!" حالا باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" میخواستم شیرازه را محکم ببندم و قاطعانه وارد شوم که شاید خدا به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..." و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از جدا کن؟!!!" حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن را به شمشیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ، عذر خواست: الهه جان! من بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..." امید داشتم رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع ، اگه نظرم غیر از این بود که میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی." سپس به چشمانش که عمیقاً به خیره مانده بود، چشم دوختم و با فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این رسیدم که مذهب تشیع بهتره، بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت ، سُنی بشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه ته دلم لرزید و با سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب امام جواد (ع) رو شاد کنی؟" بلکه به پای میز محاکمه تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، دل برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟" از اینکه نمیتوانستم کنم، کاسه از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!" و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟" در پاشنه در اتاق و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در همسر اهل چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد." و نمیدانستم با بیان این غریبم، با دست خودم دریای عشقش به را طوفانی میکنم که درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊