eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به آمدن مجید، در پاشنه در ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه جان! هم یخچال گرفتم، هم ، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق . دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم." و فرصت نداد کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم ، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم دستی هم بود. مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست برمیگردی!" آخرین تکه را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین . ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در جلسات قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مولودی و عزاداری، دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد میشدم و نمازم را به آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نماز در شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر روی هم میگذاشتم و چادرم را روی می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین کنم و این بلا را هم به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه بودم که از روی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این ، چندان هم از لطف نبود که پای درس مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش فاضله و دانشمند است. پای منبر هم حرفهای جدیدی از مسائل و میشنیدم که گرچه با علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگر پای ثابت شده و علاوه بر اینکه از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام را هم به همراه آسید احمد در میخواند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊