💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای #مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه #پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه #توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب #بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به #انتظار آمدن مجید، در پاشنه در #خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک #دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای #آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا #سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه #الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم #گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق #چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
و فرصت نداد #تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از #پله_ها پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در #آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از #کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم میخواست #سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم #بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی #صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم
دستی هم #غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه #آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با #خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست #خالی برمیگردی!"
آخرین تکه #مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی #صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین #میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای #عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن."
سپس نگاهی به #یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا #خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در #مراسم مولودی و عزاداری، #کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد #شیعیان میشدم و نمازم را به #امامت آسید احمد میخواندم.
در هنگام ادای نماز در #مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر #بندری_ام روی هم میگذاشتم و چادرم را روی #صورتم می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین #سجده کنم و این بلا را هم #وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، #مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه #نگران بودم که از روی #ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع #شیعیان راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی #ساده، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم.
البته این #همراهی، چندان هم #خالی از لطف نبود که پای درس #احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار #شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه #متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش #بانویی فاضله و دانشمند است.
پای منبر #آسید_احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل #سیاسی و #اعتقادی میشنیدم که گرچه با #مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر #مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت #مسجد شده و علاوه بر اینکه #عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام #نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در #مسجد میخواند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊