eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه وارد شود، به تب و تاب افتاده و هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟" شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که کردم و دیدم تازه نماز را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از بیرون رفتم. میشنیدم که با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر برای ماندن نمیگذاشت. نگاه تارم را به راه دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت پدر مقابلم شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن ، چه نمایش بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با پُر ناز و ، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، پدر شصت ساله ام باشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به آمدن مجید، در پاشنه در ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه جان! هم یخچال گرفتم، هم ، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق . دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم." و فرصت نداد کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم ، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم دستی هم بود. مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست برمیگردی!" آخرین تکه را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین . ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊