eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از پریشانی قلب مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم کشیدم که سرم را انداختم و خدا میداند به همین کوتاه، چقدر دلم برای تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با که حالا پس از روزها با کاچی گرم و شربت به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم شد و با مهربانی کرد: 'تو چرا با این حالت شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" را گرفت و کرد تا روی صندلی کنار بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب کنی! بیخودی هم نباید سبک کنی!" سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای بود، برایم از هر دری حرف میزد تا کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو ، اسباب زندگیمان را داخل میگذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از یازده گذشته بود که مراسم شد و جز یکی نفر که در حیاط با آسید احمد میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا داشتم که خُرده های کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی شدم که دستم را گرفت و با حالتی مانعم شد: "نمیخواد بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان کرد و با صمیمیتی همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع شود. آسید احمد با به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!" رنگ از صورت پریده و به نظرم حسابی شده بود، ولی در برابر آسید احمد با زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!" ولی آسید احمد هم مثل من حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، را تسلیم کرد: "ببین جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که هم به مامان شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تکیه اش را از برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من ! همین که هنوز میتونم با تو کنم. از سرم هم زیاده!» ولی من از آن همه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل از بین نرود که باز هم نشدم و او از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه نمیشه! چون لذتی که از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.» سپس زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.» از آتش که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل ، حسرت مناجات و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید! شاید دست خدا با بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه ، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم قدر و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل که به هیچ ذکری نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی از مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام و برق میزد که سرانجام ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در فرو برد. مجید هم از این غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال ، کنارم کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در زد. حدس می زدم کسی از خانه به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان آمده بودند تا به یک شب صمیمی، من و باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را کند که دستی به کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این و مادر داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی ، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای (ع) و داشتم، باز چه شور و حال بود که از تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی ، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک می نشینم! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن ، همانجا روی زمین نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی وا هر لحظه بر انبوه افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به ، همانجا ملحفه ای کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سرریز از و لبریز از ، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینب سادات از کیفش کتاب کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی ، طوری که کسی را نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با ترجمه فارسی را میخواندم که همگی در مدح امام علی(ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز در داخل حرم به دلمان ماند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) و مگر اربعین چه دارد که به آمدن و برپایی اش، اینچنین خاصه میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در چه میگذرد که با لحنی حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟» به سمتش چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین این همه زن و مرد دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ که از خدا گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه و صدای پر شور مداحی های که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این گریه های امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو زدیم تا مامان رو بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) بارش هم کندتر شده و یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!» از احساس که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و این سفر در میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان این سفر گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم می بینم!» و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ گرفته و همچنان میکردم تا این خواب را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام (ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمی توانستم این حضور حی و را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از نگاهم به عجز پی نبرد و او همچنان می گفت: «این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊