eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
741 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | بوی کتلتهای سرخ شده فضای را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیارشور و را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: "همه چی آماده اس، بریم؟" بلندی کشید و با شیطنت گفت: "عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من ندارم تا ساحل صبر کنم!" و صدای خنده شاد و اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: "خداروشکر امشب خیلی سرحالی!" لبخندی زدم و دادم: "آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: "اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی چقدر ناز و خوشگله!" همانطور که با به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: "خُب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: "وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی !" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: "الهه! باور کن میگم، برای من تو و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!"  و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: "حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟" فکری کردم و پاسخ دادم: "دقیقاً نمیدونم، ولی کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: "همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: "مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام ." لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: "از چیزی که خودم هم ، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: "من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی مثل بابامه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی از مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام و برق میزد که سرانجام ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در فرو برد. مجید هم از این غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال ، کنارم کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در زد. حدس می زدم کسی از خانه به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان آمده بودند تا به یک شب صمیمی، من و باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را کند که دستی به کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این و مادر داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی ، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای (ع) و داشتم، باز چه شور و حال بود که از تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی ، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک می نشینم! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊