🦋🌱🦋🌱🦋🌱
🌱🦋🌱
🦋🌱
🌱
وصیت نامه ی بسیار خواندنی و دلنشین شهید #اربعین حسینی، #شهید_میرزامحمود_تقی_پور
بعد از عرض ادب خدمت شما خواننده محترم، می توانستم نسبت به اوضاع اطرافم بی توجه باشم و برای بی تفاوتی ام ۱۰۰ دلیل بتراشم.
دشمن اسلام یک عده شرور را بسیج کرد و اوضاع سوریه را ناامن کرد. حدود هفت میلیون آواره، تخریب فراوان ابنیه و آثار اسلامی و باستانی، از بین بردن زیرساخت ها و خانه های مردم و کشتن و زخمی کردن صدها هزار نفر؛ حالا نقش من به عنوان یک مسلمان چیست؟
یک عده برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و نجات جان مسلمانان قیام کردند و رفتند، من هم نشستم و دعا کردم ولی این کافی نبود.
در محیطی ایمن نشستن و دعا کردن کافی نیست، وارد عرصه نبرد شدم تا اسباب راهنمایی، هدایت و تشویق مدافعان حرم باشم، تا مرهمی باشم بر زخم هایشان و قوت قلبی بر هجومشان بر صف دشمن.
می توانستم برای نرفتنم به سوریه و بی تفاوتیم صد دلیل بتراشم
این راه، اسارت، جانبازی و شهادت دارد. بلاخره جنگ است. خودم را به خدا سپردم، هرچه خودش بخواهد همان می شود. من البته عاشق شهادتم و دوست دارم به این مقام والا که ائمه از خدا درخواست می کردند، برسند.
اگر توفیق یافتم که خوش به حالم و اما شما در قبال خود شهدا وظایفی دارید. مراقب باشید اهداف و راه شهدا گم نشود.
کاری زینبی (س) کنید و پیام رسان شهدا باشید. هیچ وقت به حال شهید غصه نخورید چرا که شهید به بهترین سرنوشت رسیده است. حتی به حال خانواده و ایتام شهید غصه نخورید چرا که شهید زنده است و در ثانی خداوند خیر الکفیل و خیر الولی است و خودش خوب بلد است خانواده و ایتام شهید را چطور مدیریت، حمایت و کفایت کند. حتی لباس سیاه نپوشید و عزاداری نکنید چرا که خوشبختی و سعادت یک فرد ناراحتی ندارد.
مواظب ایمانتان باشید.
شب #عاشورا ۱۴۳۷
✍حوزه.نت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_سوم
نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه رفتم. #سبزی_پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم #نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای #اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را #سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد.
شعله را کم کردم تا ماهیها #نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه #هوای تازه حالم را بهتر کند.
به گمانم از خیابان #اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب #عاشورا، عبور میکردند که #نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم #شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز #عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و #گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای #اندوه_بار مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را #بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها #ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت.
چشم به سیاهی سایه #خلیج_فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های #عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، #خلوتم را به هم زد.
کسی پنجره های مشرف به حیاط را به #ضرب بست و بلافاصله صدای #نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، #شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که #وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن #نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به #آشپزخانه رفتم که درِ #خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به #عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های #پاییزی را حمل میکرد.
پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من #پنهان کند، ولی ردّ اشک به #خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش #چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای #روضه_های امام حسین (ع) گریه کرده است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_ششم
روی تختم دراز کشیده و #پیشانی_ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش #قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. #عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و #خیال حضور #نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را #مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی #خندان به رویم سلام کرد.
#نخستین باری بود که به در #خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ #احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون #جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و #مشکی اش به رنگ #شک در آمد و با لحنی لبریز #تردید، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟"
و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی #شرارت بار ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها #ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و #متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در #پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به #شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟"
ابروهای نازک تیزش را در هم کشید و #بلاخره حرف دلش را زد: "میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت #فضولی میکنه و به کسی #گزارش میده یا نه؟" از این همه #محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی #جواب دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!"
و تازه #جزوه کوچکی را که در دستش #پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: "این #اعلامیه رو یه عالم #وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و #جزوه را به دستم داد و در اوج #حیرت دیدم که روی جزوه با خطی #درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز #عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از #اهل_سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_نهم
حالا در این حجم #سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت #امام_رضا (ع) که سوار بر دسته های #عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و #نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه #وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر #غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این #کنج غربت، نوای نوازشی #آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از #صورتش محو شد و در عوض وجود #نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی #زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب #عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: "باز این #رافضیهای_کافر ریختن تو خیابون!"
چشمم به #مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، #نوریه و تعصبات جاهلانه اش را #تحقیر میکند و در #عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل #سنت را زیر پا نهاد و مثل یک #وهابی_افراطی، زبان به توهین و تکفیر #شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خا ک تو سرشون! اینا که
اصلاً مسلمون نیستن!"
و برای هرچه شیرینتر کردن #مذاق نوریه، کلماتش را #شورتر میکرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه #مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!"
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با #پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و #جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک #وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و #نفرین میکند!
مجید با همه خون #غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر #قد کشید و شاید رنگ #پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر #پاسخی بدهد.
از کنار نوریه که در بهت قیام #غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای #بیصدایم را شنید که در پاشنه در #توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی #سردی از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُر شده و #حتی روی سر و شانه مجید هم #ذرات بلور میدرخشید که با #نگرانی ادامه داد: "الهه جان! تکون نخور تا برم #جارو بیارم." بازوهایم را که همچنان #میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه #قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم #نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد.
چیزی را از روی #کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت #پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند #ورق کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا #خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این #کابینت پنهان کرده ام.
حالا نوبت او بود که پاهایش #سُست شده و دوباره کنارم روی #زمین بنشیند. گونه های #گندمگونش گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به #کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بلاخره کاغذ تا خورده را مقابل #چشمان بیرمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از #اعماق چاه بر می آمد، سؤال کرد: "روز #عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!"
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق #کاغذ، همان جزوه #شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت #پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار #تکرار شده بود، نتوانسته بودم #نابودش کنم حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس #درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
دلم میسوخت که من حتی از #تکرار نام این جزوه #شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه #سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را #تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از #صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_نهم
شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که #اینچنین به دهانم #چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک #وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
"من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی #محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این #عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام #پیروی کنید! من حتی روز #عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه!
#نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) #عزاداری میکنن! میگه شیعه ها #مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً #شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد #شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل #سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات #مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!"
و او همانطور که سرش #پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با #لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!"
و شاید میخواست #صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون #دنیا!"
و این بار نه از روی #شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش #میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست #دل مرا آرام کند که با نگاه #مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی #مؤمنانه پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!"
و بعد در آیینه #چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با #احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به #حوریه فکر کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هشتم
ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام #رعد و برق میزد که سرانجام #بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در #آب فرو برد.
مجید هم از این #هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال #خرابم، کنارم #کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در #خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه #آسید_احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و #برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در #صورتشان را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای #شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به #قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان #خديجه آمده بودند تا به یک شب #نشینی صمیمی، #میهمان من و #مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را #حفظ کند که دستی به #موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این #پدر و مادر #مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس #عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه می توانستم #لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی #شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه #مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را می شنیدم که با #مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و #عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه #تشکر می کرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه #عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) و داشتم، باز چه شور و
حال #خوشی بود که از #صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی #عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از #عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک #مصیبتی می نشینم!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
علامه امینی شب و روز #عاشورا برای امام زمان (عج) صدقه کنار میگذاشتند و میگفتند :
امشب قلب آن حضرت در فشار است صدقه و دعا برای امام زمان فراموش نشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#این_الطالب_بدم_المقتول_بکربلا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک محله بود و یک حاجاصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد برای مردم محله ملکآباد شهرری انجام میداد. گاهی با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز #عید_سعید_فطر و نماز ظهر #عاشورا را مهیا میکرد و در اقامه نماز، صدها نفر حضور پیدا میکردند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊