eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با پشت حرف شوهرش را گرفت: "من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!" و لعیا هم تأیید کرد: "به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن." ابراهیم که در برابر حجم سنگین کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: "من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟" و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیر پدر را به زبانش آورد: "به خدا منم دلم از همین میسوزه!" که مادر بلافاصله جواب داد: "عبدالرحمن! ابراهیم ، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هرکی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این سر بگیره، قسمت بوده!" که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: "آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟" عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، پرسید: "کی رو میگی؟" و ابراهیم طعنه زد: "این شازده دوماد رو میگم!" عبدالله به آرامی خندید و گفت: "خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!" و ابراهیم با گفتن "آخی! چه پسر سر به زیری!!!" پاسخ عبدالله را به داد و رو به مادر کرد: "خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!" سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: "علف هم که به شیرین اومده! مبارک باشه!" و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: "نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!" پدر بی ِ توجه به شکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: از حرفهای ابراهیم عصبی شدی." و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: "ابراهیم همینجوریه! دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!" سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: "مامان! نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!" از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: "الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو ، میای با هم بریم کمکم کنی؟" بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی گفت: "حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!" با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آفتاب سر ظهر بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای اینکه بیش از این نشود، بلافاصله جواب دادم: "من نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال اینکه پزشکی در باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به دعایش دل بستم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را پیمود و به سمت رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، گواهی دادم: "مجید! بخدا این مال نیس! باور کن برای من، روز ، روز شادی ! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای غرق شد، نگاه عاشقش به موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی داد: "میدونم الهه جان!" و من که از رنگ پُر از اعتماد و چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان درد دل میکردم: "اینو اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً ندارم! من اعتقادات رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا ! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" اشک لطیفی پای نَم زده و صورتش به رویم تا قلبم قرار بگیرد و زیر تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت ، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان ، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..." مثل روزهای گذشته با یک دستی کوچک از تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که تأکید کرده بود هر روز پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی استفاده کنم تا دچار افت خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که را پهن کرد و به ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز هم برایش در پالایشگاه گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل میدانستم که در قلبش برای امامش عزا به پا خواهد کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سپس به دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!" و ای کاش اسم را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و جاری شد. سرم را انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب که نمیدونست میشه!" که با فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از زندگی ات میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!" عبدالله همیشه از مجید میکرد و میدانستم از این حال و روزم به آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا . بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم." در برابر نگاه شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم هم انتخاب کرده و قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را میدانست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊