eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن "آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب ام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های سفید که به نظرم سنگینتر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاهِ پُر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: "حتما سال پیش پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!" بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: "شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: "قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر آمد و گفت: "خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: "آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سؤال پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: "پدرم فوت کردن." پدر سرش را به زیر انداخت و به گفتن "خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر ، با شیطنت صدایش کرد: "مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: "راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمانِ نوازی پر مهرش گل کرد: "پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: "خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: "چرا میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد : "حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو سال ۶۵ تهران..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آفتاب سر ظهر بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای اینکه بیش از این نشود، بلافاصله جواب دادم: "من نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال اینکه پزشکی در باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به دعایش دل بستم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و پُر شده بود که حتی مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟" نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه ندیده بودم و به مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر خودم غلبه کنم و با صدایی جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با به میان حرفم آمد: "مگه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسشهای و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم ، جواب دادم: "اون روز هنوز با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده بشکند و عقده ای را که در سینه کرده بود، بر سرم بکشد: "پس اینا اینجا چه میکردن؟!!!" نگاهش از آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که فوت کرده بود... اومده بودن به تسلیت بگن... همین..." و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین را آتش میزند که مردمک چشمان زیر فشار خاطرات تلخش و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد می اومدن با من حرف میزدن؟..." در مقابل بارش باران عاشقانه اش، پرده چشم من هم شد. قطرات اشکی که برای بیتابی میکردند، روی صورتم شدند و همانطور که از زیر خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه نگاه و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش شده باشد، بار دیگر خون در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..." و شاید شرمش آمد حرکت برادر را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حضورش، گرمای محبت دلنشینش را میکردم که بلاخره سدسکوتش و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..." و چند سرفه به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم خالی شده و با چشمانی که همچنان می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با صدایی که به سختی از لایه بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم ، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از و مسلک تکفیری اش بیزارم که کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر ." برای چند لحظه به کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان با دل شکستگیِ ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم ..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حضور این همه مرد و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه هجوم برادران به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو نکن! تو که حرفی نزدی، من ! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر ! ولی تو رو خدا فقط به فکر کن! میدونی که چقدر این برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!" سپس صورتش به خنده باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر ..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف پدر، رنگ از صورت من و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی نهیب زد: "آروم باش الهه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊