eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نماز مغربم را خواندم و برای شام به آشپزخانه رفتم. را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم سرِ پا بایستم، پای گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب ، عبور میکردند که نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه ، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به بست و بلافاصله صدای را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به رفتم که درِ باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من کند، ولی ردّ اشک به روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای امام حسین (ع) گریه کرده است. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با صدایی که به سختی از لایه بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم ، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از و مسلک تکفیری اش بیزارم که کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر ." برای چند لحظه به کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان با دل شکستگیِ ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم ..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊