💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن #رنجورم را از جا کَندم و برای #تدارک شام به #آشپزخانه_ای رفتم که هر گوشه اش خاطره #مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای #تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن #مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب #سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، #اخم کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش #قاطعانه جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی #مشکوک پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر #لب پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند #رضایت روی صورت پُر چین و #چروکش نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا #چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر #غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته #همیشه دور سفره شلوغ بود و #غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را #سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی #مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم #لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند #لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، #چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر #کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای #تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر #برادری_اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل #تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟"
صورتش #غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من #دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_سوم
نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه رفتم. #سبزی_پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم #نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای #اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را #سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد.
شعله را کم کردم تا ماهیها #نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه #هوای تازه حالم را بهتر کند.
به گمانم از خیابان #اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب #عاشورا، عبور میکردند که #نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم #شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز #عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و #گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای #اندوه_بار مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را #بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها #ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت.
چشم به سیاهی سایه #خلیج_فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های #عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، #خلوتم را به هم زد.
کسی پنجره های مشرف به حیاط را به #ضرب بست و بلافاصله صدای #نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، #شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که #وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن #نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به #آشپزخانه رفتم که درِ #خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به #عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های #پاییزی را حمل میکرد.
پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من #پنهان کند، ولی ردّ اشک به #خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش #چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای #روضه_های امام حسین (ع) گریه کرده است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به #استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر #سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من #دروغ میگم مجید؟!!!"
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه #برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای #سُنی رو قبول داری، منم حرف #علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم #اختلاف نظر داریم. همین!"
و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه #مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید #تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه."
که هر چند میدانستم حق با علمای اهل #تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر #نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی #نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه #ناله شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و #بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از #نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! #رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی #کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و #کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته #مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با #دلواپسی پرسید: "الهه! حالت خوبه؟"
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب #پاسخ دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به #ادامه بحث داشتم، دیگر توانی #برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم."
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر #کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که #آهسته صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد.
به چراغهای زرد و #سفیدی که مقابل مغازه #جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت #حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه
میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا #مغازه را طی کردم و همین که مقابل در
شیشه ای #جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر #کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی #ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و #محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه #کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به #بالکن رفته و در را هم پشت #سرم بستم تا در خنکای لطیف شب #زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و #قلوه_ای که مجید در آشپزخانه برایم #تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و #نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را #بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه #صبر و حوصله ای برایم #لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم #تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن #حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن #کوچک و باصفای خانه مان #سپری کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
پرده اتاق #خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم #عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و #دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان #خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، #احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه #حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب #کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً #کامل شده و به جز چند تکه لباس #نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ #حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و #نیم قد بود.
قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق #کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف #آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید #اسباب نوزادی چیزی کم #نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات #سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از #گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت #تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، #اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را #تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت #ضعف بدن فشارهای پی درپی #عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم #سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و #رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
#نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به #پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل #آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره #نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید #خودش بکشاند و من چقدر از حضورش #متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم #لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی #تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر #پاسخی، با بی حوصلگی #منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه #عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای #پذیرایی که برای #طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
و دیگر گریزی از این #میزبانی اجباری نداشتم که از #آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد #سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ #وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام #جوابش را گرفت که لبخندی #مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!"
و بعد مثل اینکه وجود #حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر #زرق و برق پُر شد و با حالتی #پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، #توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً #عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و #کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار #پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک #وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه #منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "
حالا تو هم اگه #حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هفتم
روز #سوم پیاده رویمان، زیر #بارش رحمت و #برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای #زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد.
من و #زینب_سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان #خدیجه ملحفه هایش را برای ما #ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش #حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله #خیس نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر #نوازش نرم و مهربان #باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، #صفای دیگری داشت که #گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است.
کفش هایمان #حسابی گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار #مجید پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها #اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس #شکیبایی خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این #مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند.
هوا کم کم #روشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و #دلسوخته عزاداران #حسینی، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت #توقف کنیم.
سالخورده ترین عضو #کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار #موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها #پر شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این #وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه #تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت #سرد و بارانی، چه صبحانه #شاهانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
امروز هوا #سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با #خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا #گلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر #کفش_ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین #نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود.
طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای #بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار #حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و #مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسید
احمد، در دل سیل #جمعیت و در خلوت #عاشقانه خودمان قدم میزدیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊