eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | اگر مجید هم مثل من از بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش تمام نمیشد و اگر با این همه ، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این مجال و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند به شماره افتاده بود، در را باز کردم و قدم به گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق میوزید، متوجه حضور در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به شب بود و گوشش به نوای که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. برای چند لحظه نغمه نفسهای غمگینش به میرسید و باز هم دلش بیش از این منتظرم بگذارد که با حس صدایم زد: "الهه..." سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه به پای چشمان افتاد و بعد با لحنی که زیر بار قد خم کرده بود، شروع کرد: "الهه جان من امشب قبول کردم بیام ، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس رو دربیارم، چون نمیخواستم همین (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!" و بعد سری تکان داد و با که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: "ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم کنم و هیچی نگم، میخواستم به و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و من منتظر شنیدن همین صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!" و چقدر به درد آمد وقتی دیدم مات منطق و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: "مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه ، خیلی ناراحت شدم. چون دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد." و هدایتش به مذهب اهل برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه هدایت بشن!" و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر را برای کشاندنش به اهل تسنن بیازمایم که از اوج احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی بوده و کشته شده، بَده؟!!!" و حالا چه خوبی به دست آمده بود تا گره های را بگشایم که دیگر نمیخواست به محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان منطقی ام چه قاطعانه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و ، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو داری، باید از رفتارش بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!" در سکوتی ، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله ، مشق میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی آرامش و اطمینان آغاز کرد: "فکر میکنی ما برای چی میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه میپوشیم؟ برای چی راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ نداریم؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید برود و نمازش را به شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شده بود، بی هیچ اکراهی به اهل تسنن آمده و نداشت که او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. حالا بیش از یک بود که در خانه عده ای مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر و مناجاتهای میگذراندم و هیچ و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از بودنش هم نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در ، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت یکی از ائمه، جشن به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از رفت. هنوز هم نمیدانستم وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای خانم و به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از رفت، مجید تا پای کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊