✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_دوم
🕊هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
✔️میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
🌙شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
▪️همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
🍃آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💊حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
🍼دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
😔حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💔حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد : «اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت : «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد : «تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت : «پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید : «میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد : «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید : «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت : «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد : «باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد : «انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد : «میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: "الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و #سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید: "چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم: "به خدا من از چیزی خبر نداشتم." قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می آمد، با لحنی #گرفته بازخواستم کرد: "یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟"
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه #شهادت بدهم: "خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: "من بهش خیلی #نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!"
سپس نگاهش را به عمق #چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: "الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: "الهه جان! #مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه #مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!"
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه #حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم میدونه که اگه این #خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن "تو رو خدا #خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های #قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن میکشید، #تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد.
احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر #جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی #نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من #طلبش میکرد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_دوم
با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به #تلاطم افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید #زودتر میبردیمش..."
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم #ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و #مجید با چشمانی که از #غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای #دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
ساعتی به شکوه های #مظلومانه من و شنیدن های #صبورانه او گذشت تا سرانجام #طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان #سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب."
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. #غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این #شربت بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان #پُف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟"
بانگاه مهربانش، چشمان به #خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم #پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید #هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
#وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..."
مجید از لب #تخت بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با #قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با #مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند.
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در #پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من #آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب #پاسخ داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه #عاجزانه_ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ #غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه #کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله #کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم #بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع #بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با #غیظ میگفت:
" #عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! #انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را #مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به #غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با #قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات #دریایی_اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی #هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر #قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق #سرد و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و #باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش #کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه #شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون #اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل #تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت #حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید #عاشقانه_اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر #عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه #صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر #بختم را برای کشاندنش به #مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج #آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی #زمین بوده و #مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!"
و حالا چه #فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های #اعتقادی_اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به #بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان #عقاید منطقی ام چه قاطعانه #رژه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و #سینه_زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو #دوست داری، باید از رفتارش #الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی #ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله #اعتقاداتش، مشق #الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی #لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر میکنی ما برای چی #گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه #مشکی میپوشیم؟ برای چی #هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ #فلسفه_ای نداریم؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_دوم
وضعیتم چندان #تفاوتی نکرده که از روی تخت #بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت #مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی #پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک #سقفی میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک #مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم.
هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و #شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام #زندگی_ام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا #سحر پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و #دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک #دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و #مجید میکرد.
حالا خودمان در این #مسافرخانه سا کن شده و برای #وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در #انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای #تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر #قناعت میکردیم.
در این اتاق کوچک امکان #پخت و پز نداشتیم که #چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه #ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار #اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب #نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت #التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم.
حتی حلقه های #ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و #جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب #مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از #حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_دوم
گاهی #جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی #پیش می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه #رؤیایی بین الحرمین پیش #چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین #سیدالشهدا رسیدم.
حالا این
#خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه(س) و نور #دیدگان علی(ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و #مجروحم،
خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر #پیامبر کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت.
محو حرم #بهشتی_اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که #یقین داشتم نگاهم میکند! هردو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به #عشقش #ضجه می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» #جمعیت را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر بالا رفته و رو به گنبدش پر می زد، میدیدم و من
سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های #عارفانه_ای نداشتم که تنها #عاجزانه گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم.
#دلم می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی #چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم #حسین با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هرچه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه #دفاع از دین خدا، همه دارایی اش را #فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از #جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به #قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، #سزاوار بیش از اینهاست!
دیگر بیش از این #تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه #بین_الحرمین از خیل #عشاقش بند آمده و دیگر برای من بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای #کرمش که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم #آرام می شد و چه آرامشی که در تمام #عمرم تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن #شب_جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل(ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊