eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💔بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 🍃دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد : «چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» 😭پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 🔹عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم : «گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 🔥عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 🌙در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. 😔با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. ✨چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. ❤️عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 👥حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد : «یه لیوان آب براش میاری؟» 😭و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ 🍃در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. 💔دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 🔦زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 🔹در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. 👤عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 🍞همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 😔اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 📱آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 🌑در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! 🌷عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. 🌳چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. 🔥آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم : «سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم : «چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند : «آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم : «من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 مقام معظم رهبری : این کسانی که درجه پیدا می‌کنند، این‌ها واقعاً از خدای متعال جایزه می‌گیرند. از این قبیل است. خدا اِن‌شاء‌الله درجات ایشان را، را عالی کند. این‌ها باهم بودند، همه‌جا، و خب در شهادت هم در لحظه شهادت با هم‌اند. الان هم ارواح طیبه‌شان علی‌القاعده است. من هر شب در ابومهدی را با اسم دعا می‌کردم. به خودش هم می‌گفتم من تو را با همان اسم دعایت می‌کنم... 😍🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست : «لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید : «تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد : «بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد : «خواهرم!» نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد : «من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت : «شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید : «مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم : «بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند : «می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم : «بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید : «شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم : «ازش خبری دارید؟» از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد : «دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم : «من امروز از اینجا میرم!» چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم : «تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید : «کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید : «من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر را خوانده و هر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را کرد. مرد جوانی با رویی به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل . حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به قدر یک نفس به پاسخ من ساکت شد و بعد با که در سینه اش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد: "گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر هستیم! لباس میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!" و بعد به چشمانم شد و با صدایی آهسته پرسید: "فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد بودی و براش گریه کردی، سعی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!" برای نخستین بار کردم آهنگ کلماتش دلم را کرده است! بی آنکه بخواهم در پیچ و خم گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی نیست، ولی برای لحظاتی در برابر احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق زمزمه کرد: "وقتی داری به گریه میکنی و باهاش حرف ، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز یک روز از رفتن نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این سخت به سرانگشت مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمها و مرد زندگی ام هم روی تخت افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا آنقدر در گوش خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو گریه میکردم و باز آتش خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و ، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن ، بر باد رفتن همه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هرچه بود، هولناک آن شبم شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه بود که من و را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وضعیتم چندان نکرده که از روی تخت به روی تخت کوچک و نه چندان راحت نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و ، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و میکرد. حالا خودمان در این سا کن شده و برای زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر میکردیم. در این اتاق کوچک امکان و پز نداشتیم که روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقه های را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل خواهرانشان در آغوش فشرده و با شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر ، تکلیفی جز کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا ، تنها به تاریکی فضا بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و خون می خوردم که شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب ! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊