eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از بلندم کند و من فقط میکردم و دور از چشم که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را میکردم. همه بدنم میلرزید و باز خیالم مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید میکردم که از نقشه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟" و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام شد و در نهایت بیرحمی کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!" و انگار ، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم و خواست به اتاق بازگردد که به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟" از شدت به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی ؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمیخواستم آتش پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم شده و به اَشَد محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را که صبورانه بهانه آوردم: "من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر وایسا، من خودم میام." و به سرعت را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی شود که باز را در جیب پیراهنم پنهان کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊