eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شبیه یک جنازه روی تخت افتاده بودم و اشک چشمم نمیشد. بعد از حدود ماه چشم انتظاری، با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر لبخندش را ببینم. بلاخره صورت را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر شده و قلبم برایش میکرد که همه وجودم از داغ از دادنش آتش گرفته بود. هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، نمیشدم که صدای اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..." و باز نفسم از شدت به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ آمده و نمیخواستم باور کنم او هم کرده که گاهی به یاد ضجه میزدم و گاهی نام را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و نمیشد. آنقدر مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟" و لیلا خانم هنوز داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا پایینتر.." و کمی به حال آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه گرفته!" و چطور میتوانست کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون را برایم توصیف کرد و از هول همین بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از دختر نازنین و همسر عزیزم، طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش بگیریم!" نمیتوانستم کنم و شماره را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم میگرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید میتوانست باور کند این ضجه ها از یک ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." من که میدانستم دل مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." تاوان این ناله های بی پروایم را میداد: "مجید ! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..." همه بدنم از فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا بیمارستان هنوز زنده بود..." عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بیقرار من تنها به حضور قرار می گرفت که از میان پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... ... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که که دیشب تحت عمل قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از همین ضجه ها و که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و ، از حال رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً قرار بود همه به رویمان بسته شود که سه روز از گذشته و هنوز اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی دست چپش را گرفته و او با راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا زخمی کرده و آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام شده و کیف را رها کرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل به فعالیتهای فنی ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از به دستش نمی آمد و همان کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه ناشکری کنم، ولی اول به بهای از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان روی تخت زده و به انتظار بازگشت ، سرم را از پشت به تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از به اندازه پول پیش قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و اتاق کلافه شده بودم که با کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق مسافرخانه را هم گاهی میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم میکرد تا باز از گرما در سینه حبس شود. حالا این فضای و تاریک با یک زندان تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با در مورد کمک خواستن از اقوام زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. که از اقوام خودم میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم، توسط پدر و خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هشت گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به بازگشت روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و خودم، خون میشد. هنوز وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز موبایلش را هم و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و میگرفتم و گاهی از شدت حالت نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز جسمی ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه افتاده بودم، نه کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای حالم را بهتر کند و هر روز میشدم. به ابراهیم و محمد میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در حلقه میزد که میکردم اگر از حال خواهرشان شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر و برادری را هم به حقوق کارگری برای پدر فروخته اند. به فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای فکر میکردم که همین ذخیره هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ که به دفاع از حرمت حرم قیام کرد و در برابر زبان نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم کردم تا این حمایت به بهای رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊