💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_سوم
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من #سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به #تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و #سنگینی دارد و از اینکه با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.
نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق #بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم #بوی_غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. #چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم.
حق با مجید بود، باید خودم را #آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه #امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر #مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده های نازک دلم را میلرزاند.
نمازم را با گریه #بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید #اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی #ماندگار عنایت فرماید...
🔹🔹🔹🔹
#قسمت_چهل_و_چهارم
یک قطعه دیگر از #کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با #صدایی آهسته گفت: "بَسه مادرجون، دیگه نمیخوام."
نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای #باریدن کرد که با گفتن "چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان #بیقرارم را از مادر پنهان کردم.
در این مدت که از عمل جراحی و شروع #شیمی_درمانی اش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب #افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه #گلکاری شده حیاط قدم میزد.
در این دو سه هفته ای که #درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به #بیمارستان می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود #شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای #نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی #کم_رمق پرسید: "الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی #مهربان پاسخ دادم: "همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه #دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، #ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن."
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: "إن شاءالله این دفعه که اومدید خونه، #دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم." آهی کشید و گفت: "دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بخصوص برای #یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی #بغلش کنم."
از شنیدن این حرفش دلم #غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با #خنده ای کوتاه گفتم : "إن شاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه."
چقدر #سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط #لبخند بزنم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! #بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از #بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را
برایم خواند: "الهه! به خدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمیدانم از وقتی خبر #ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش #شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام #زن بگیره و یه دختر #غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه #بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! #مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!"
مردمک چشمانش زیر بار #غصه_های دلم میلرزید و همچنان با نگاه #عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که #نگاهش کردم و #عاجزانه ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان #زیبایش پاک کرد و #صادقانه پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که #دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!"
با نگاه #مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری #دوست داری بگو من انجام میدم!"
نگاهم را به #سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را #سد کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من #بمیرم! دعا کن منم مثل مامان #سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی #عاشقانه تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!"
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از #ناراحتی به صورتم #خیره مانده و نفسهایش از #اضطراب از دست دادنم، به #شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی #صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!"
و به سرعت از تختم #فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی #صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، #باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و #شیرینی که روزی ملکه تمام #قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم #طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری #نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به #جوانه_زدن عشقش در جانم دل ببندم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
"اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر #ذوق میکرد! مجید خیلی دلم #میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، #بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه #نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی #چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای #باران که از قدمگاه اشکهای #گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو #حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
#نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم.
دسته چتر را که بین #انگشتانش مانده بود، گرفتم و #پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به #آسمان انداخت تا #مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست #نگاهش را در پهنه آسمان #گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که #آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟"
و فهمید دیگر نمیتواند #احساسش را فراری دهد که صورت #غمگینش از لبخندی #غمگین_تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی #خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند #حجم حسرت مانده در #حنجره_اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که #خوابم نمیبرد، دلم میخواست #مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره #خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام #زنده بود تا یه جوری #تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم!
اون روزی که #عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب #عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان #بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه #مادری، نه حتی خواهر برادری.
درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه #کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان #بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم #نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب #غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه #دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای #خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این #تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه #تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه #غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، #حوریه رو عشقه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هفتم
مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با #درماندگی پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..."
من که میدانستم دل #عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام #حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل #ضجه میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا #دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار #بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..."
تاوان این ناله های بی پروایم را #عبدالله میداد: "مجید #نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و #آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..."
همه بدنم از #درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، #مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم #ضجه میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا #نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر #فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من #میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!"
و دل بیقرار من تنها به حضور #همسرم قرار می گرفت که از میان #دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه #صدایش میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... #مجید... بچه ام از دستم رفت..."
و به حال خودم نبودم که #مجیدی که دیشب تحت عمل #جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از #شدت همین ضجه ها و #ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و #بیهوشی، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊