eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | و با دست دیگرش، جای پای را از روی صورتم میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: "الهه! به خدا من دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!" نمیدانم از وقتی خبر پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام بگیره و یه دختر جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! ! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!" مردمک چشمانش زیر بار دلم میلرزید و همچنان با نگاه ، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که کردم و ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان پاک کرد و پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!" با نگاه به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری داری بگو من انجام میدم!" نگاهم را به سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من ! دعا کن منم مثل مامان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!" نگاهش کردم و دیدم چشمانش از به صورتم مانده و نفسهایش از از دست دادنم، به افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!" و به سرعت از تختم گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و که روزی ملکه تمام بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به عشقش در جانم دل ببندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊