💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! #بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از #بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را
برایم خواند: "الهه! به خدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمیدانم از وقتی خبر #ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش #شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام #زن بگیره و یه دختر #غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه #بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! #مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!"
مردمک چشمانش زیر بار #غصه_های دلم میلرزید و همچنان با نگاه #عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که #نگاهش کردم و #عاجزانه ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان #زیبایش پاک کرد و #صادقانه پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که #دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!"
با نگاه #مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری #دوست داری بگو من انجام میدم!"
نگاهم را به #سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را #سد کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من #بمیرم! دعا کن منم مثل مامان #سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی #عاشقانه تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!"
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از #ناراحتی به صورتم #خیره مانده و نفسهایش از #اضطراب از دست دادنم، به #شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی #صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!"
و به سرعت از تختم #فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی #صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، #باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و #شیرینی که روزی ملکه تمام #قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم #طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری #نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به #جوانه_زدن عشقش در جانم دل ببندم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و #زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده #گوشم را پاره کرد: "الهه! الهه!"
و من به امید #زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان #میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که #مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای #انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا #رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره #جوابم را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، #نترس عزیزم!"
که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و #چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک #نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت #مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از #غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه #پریشانی_ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس."
و من باور نمیکردم #خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، #همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که #باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم #سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون #شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!"
و طوری از خواب #پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از #وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند #ناله میزدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد:
{ "سرم رو که از روی #مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی #نشستم، با دستش زد رو پام و به #شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط #میخواستم زودتر برم که یک کلمه #جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید #نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:
"امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت #باب_الحوائج تو خونه #خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا #تعارف میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر #خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به #حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من #هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر #خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و #عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:
"یه هفته پیش تو #خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین #پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار #سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه #کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو #مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه #نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو #خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش #درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن #قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای #مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی #ناراحت شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو #مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ #پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"
اصلاً #باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً #منتظر نشد تا باهاش #تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب #شهادت جایی #مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار."
#خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام #منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو #رسوندم اینجا..." }
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پانزدهم
حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و #خدا میداند در هر گامی که به #حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر #نظاره نورانی و محضر مبارک #امام_على(ع) قرار گرفته ام.
هر چند وقتی #مجید میگفت با تصویر #گنبد ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من #باور نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای #الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا #باورم شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، #جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل #جمعیت از حرکت ماندم.
تمام بدنم به #لرزه افتاده و #چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان #خديجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند #قدمی پیش رفته بودند، به اشاره #مامان خدیجه بازگشتند. #مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...»
چشمان خودش از #جوشش اشک هایش به #خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل #مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. #زینب_سادات و مامان #خدیجه خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟»
نیم رخ صورتش به سمت #حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی #لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت #تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا #اینجا ما رو طلبیده!»
و جمله آخرش در اشک #غلطید و صدایش را در دریای #گریه فروبرد، ولی با همه آتش #اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از #چشمانم جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی #حرم به راه افتادم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_دوم
نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حالا #بیشتر از تبلور عشقش به #درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به #یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:
«پارسال شب #یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت #مراسم پیاده روی #اربعین رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو #حسابی هوایی شدی!»
از #هوشمندی ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش #منتظر شد تا #ادامه دهم، ولی من هم #باورم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها #شوهر شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی #تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!»
و دل #مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل #شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با #صدایی شکسته تر #شهادت داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه من بی #سروپا هم یه روز برم؟!!!»
و حالا شده بود و به لطف #پروردگار حدود #پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا #کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم.
گاهی می ترسیدم که #خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی #میدیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر #زحمتی خودشان را میکشند و به عشق امام #حسین پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیراز خیل #کثیری از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق #دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق #کربلا!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊