💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_ششم
میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل #تسنن فکر کند قُرق قلعه #مقاومتش را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو #نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن #دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با #لبخندی ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!"
کاسه سرم از درد #سرریز شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم #راهی را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با #اشتیاقی که به امید تغییر #عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت #دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!"
از این همه جدیتم #خنده_اش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به #شوخی داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم #شوخی نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق #محکمتری برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت #دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ #دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟"
و درست حرف #دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی #عاشقانه پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این #بحثها باعث شه که یه وقت... #راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف #خاصی ندارن.
همه مون رو به یه قبله نماز #میخونیم، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه #سری مسائل جزئی #اختلاف داریم."
و همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من #میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق #محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف #کوچولو هم حل شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پانزدهم
حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و #خدا میداند در هر گامی که به #حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر #نظاره نورانی و محضر مبارک #امام_على(ع) قرار گرفته ام.
هر چند وقتی #مجید میگفت با تصویر #گنبد ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من #باور نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای #الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا #باورم شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، #جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل #جمعیت از حرکت ماندم.
تمام بدنم به #لرزه افتاده و #چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان #خديجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند #قدمی پیش رفته بودند، به اشاره #مامان خدیجه بازگشتند. #مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...»
چشمان خودش از #جوشش اشک هایش به #خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل #مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. #زینب_سادات و مامان #خدیجه خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟»
نیم رخ صورتش به سمت #حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی #لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت #تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا #اینجا ما رو طلبیده!»
و جمله آخرش در اشک #غلطید و صدایش را در دریای #گریه فروبرد، ولی با همه آتش #اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از #چشمانم جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی #حرم به راه افتادم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊