eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به قدر یک نفس به پاسخ من ساکت شد و بعد با که در سینه اش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد: "گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر هستیم! لباس میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!" و بعد به چشمانم شد و با صدایی آهسته پرسید: "فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد بودی و براش گریه کردی، سعی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!" برای نخستین بار کردم آهنگ کلماتش دلم را کرده است! بی آنکه بخواهم در پیچ و خم گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی نیست، ولی برای لحظاتی در برابر احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق زمزمه کرد: "وقتی داری به گریه میکنی و باهاش حرف ، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او همچنان به خیال خودش میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای میتپد و با لحنی به ظاهر ادامه داد: "تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام در راه خدا، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت ، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شی!" و من به قدری و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و از رنگ پریده ام فهمید حوصله را ندارم که بلاخره تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، از اتاق بیرون آمد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا بایستی منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و میداند در هر گامی که به نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نورانی و محضر مبارک (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی میگفت با تصویر ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، را می دهد که میان خیابان و بین سیل از حرکت ماندم. تمام بدنم به افتاده و در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند پیش رفته بودند، به اشاره خدیجه بازگشتند. به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از اشک هایش به نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل بگیرد تا کمتر بلرزد. و مامان خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک و صدایش را در دریای فروبرد، ولی با همه آتش که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی به راه افتادم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊