💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_سوم
به قدر یک نفس به #انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با #احساسی که در سینه اش #جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد:
"گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی #عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر #عاشقش هستیم! لباس #مشکی میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون #پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه #بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در #مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از #اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری #عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!"
و بعد به چشمانم #دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: "فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد #کسی بودی و براش گریه کردی، سعی #نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه #عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!"
برای نخستین بار #احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را #سِحر کرده است! بی آنکه بخواهم در پیچ و خم #افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی #شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر #طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار #تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق #جانش زمزمه کرد:
"وقتی داری به #عشقش گریه میکنی و باهاش حرف #میزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره #نگات میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_پنجم
او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام #اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت #شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً #مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!"
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای #اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر #مهربان ادامه داد:
"تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه #مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای #نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط #میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار #مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!"
و حالا نه فقط از ماجرای #دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام #جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان #شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس #توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه #بیت_المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت #خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش #شریک شی!"
و من به قدری #سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و #شاید از رنگ پریده ام فهمید حوصله #خطابه_هایش را ندارم که بلاخره #بساط تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و #جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع #توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش #روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، #مجید از اتاق بیرون آمد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و به #سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش #خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو #غرق شرم و #خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد.
هر چند این بسته، نهایت #لطف آسید احمد و نیاز #ضروری زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد #مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او #خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار #بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین #محتاج کمک دیگران کرده و #شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
نماز #مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه #آسید_احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از #زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا #دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.
مجید #گوشی را به دستم داد و نمیخواست با #عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. #گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم #مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟"
و من هنوز از دستش #دلگیر بودم که با دلخوری #طعنه زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه #نگفتی هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟"
صدایش در #بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون #وضعیت دیدم آتیش گرفتم! #جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش #اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟"
که مجید از #اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش #عبدالله نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! #آروم باش!" و عبدالله از آنطرف #التماسم میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا #نمیفهمیدم چی میگم! تو #فقط بگو کجایید، من خودم میام با #مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!"
باز #محبت خواهری ام به #جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این #توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا #آرام باشم که #عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!"
ولی دست بردار نبود و با #بیتابی سؤال کرد: "آخه شما #کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم #نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزه_ای برای من و مجید رخ داده که به زبان #قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا #کمکون کرد تا یه جای #خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر #مهربونترن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پانزدهم
حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و #خدا میداند در هر گامی که به #حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر #نظاره نورانی و محضر مبارک #امام_على(ع) قرار گرفته ام.
هر چند وقتی #مجید میگفت با تصویر #گنبد ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من #باور نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای #الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا #باورم شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، #جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل #جمعیت از حرکت ماندم.
تمام بدنم به #لرزه افتاده و #چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان #خديجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند #قدمی پیش رفته بودند، به اشاره #مامان خدیجه بازگشتند. #مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...»
چشمان خودش از #جوشش اشک هایش به #خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل #مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. #زینب_سادات و مامان #خدیجه خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟»
نیم رخ صورتش به سمت #حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی #لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت #تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا #اینجا ما رو طلبیده!»
و جمله آخرش در اشک #غلطید و صدایش را در دریای #گریه فروبرد، ولی با همه آتش #اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از #چشمانم جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی #حرم به راه افتادم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊