eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊