💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_ششم
روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید #خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم #انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه #گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که #حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه #پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از #آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم #خیس بود و همچنان گرمای محبت #دست_مادر را روی صورتم احساس میکردم.
چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به #بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در #خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره #کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه #فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود.
روبروی قاب عکس #مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس #شیشه_ای را از مقابل #آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم.
حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی #تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با #جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ
نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین #لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل #غمدیده_ام، داغی #ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم #خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن #کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، #لرزه_ای به دلم انداخت.
قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای #اشک را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که #کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به #ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از #دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من #محتاج حضورش بودم، دل او
هم #بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری #شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊