eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊