✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
😞دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
🍃رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
✨سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
🔸خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
✔️چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
📱شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم : «بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد : «پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
😨صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت : «البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💔ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد : «شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : «#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...»
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟»
شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد : «میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_یکم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا #نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی #مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!"
از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او #لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم."
و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به #سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک #باغچه افتاده بود.
به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک #چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد.
چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. #شله_زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که #خندید و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!"
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم #دستش درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد."
اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون #طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و
تزئین کرده است! هرچه بود در #مذاق من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه #دلم درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با #شیطنت گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت.
کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه #نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند.
لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه #سرچشمه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به #پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_یکم
ساعت یازده #شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله #کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: "خوابش برد؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که #پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد : "الهه! شام چی داریم؟" با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر #چیزی نخورده اند.
مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و #سفره شام را انداختم.
پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی معطلی #مشغول شد. از این همه بیخیالی اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم #شام بخوریم." همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: "قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم." و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و #تأکید کردم: "اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!" و عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خیالم را #راحت کرد و رفتم.
در اتاق را که باز کردم، #دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید #هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی #خواب_آلود پرسید: "چی شد الهه جان؟" سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: "خوابید."
سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: "مجید جان! #ببخشید شام دیر شد." و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد: "فدای سرت الهه جان! إنشاءالله حال مامان زود #خوب میشه!" و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: "میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟"
فکری کردم و جواب دادم: "نه. تو به کارِت برس. اگه مامان #قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم." شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش #مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت:
"الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت #مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!" و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: "من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، #دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد!"
آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. #سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: "الهه! من طاقت دیدن #غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!"
سپس با #چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: "هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم..." و این #آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت.
ای کاش زبان من هم #چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و #هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش #میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای #عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش #فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز #خوب شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_یکم
سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار #نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت #حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم #صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم #سُست کردم تا مجید پیش از من #حرکت کند که از دیدن این همه مرد #نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم.
پیدا بود که از #آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب #سلامی کرد و من از ترس #توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که #پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر
و دامادم هستن." و بعد روی #سخنش را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن."
پس میهمانان #ناخوانده_ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و #عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را #لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای #مادرم را گرفته بود! با این #وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه #تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا
ً ملاقات کردیم."
با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به #صورتش افتاد و از سایه #خنده_شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از #فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر #گستاخانه و بی پروا بود.
حالا با این صمیمیت #مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون #غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به #صورت استخوانی مرد #جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور #سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم #رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال #آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که #تازه میفهمیدم این جماعت چه #موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در #خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر #تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به #عقد پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق #افکار نابسامانم بیرون کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_یکم
نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت #درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم #ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به #سختی توانستم چشمانم را باز کنم.
احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و #غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز #خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر #سرم آمده، ولی بی اختیار #اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر #دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟"
که دستی روی #دستم نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه #تاریکم، صورت غمزده و #خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟"
از هر دو #چشمش، قطرات اشک روی #صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از #مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! #پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده."
و من باور نمیکردم که با گریه ای که #گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً #حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..."
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا #حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش #زخمی شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به #شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن #حوریه، لبخندی زدم و خودم #دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل #نگرانی سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟"
سرش را به نشانه #منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، #بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم #پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟"
دستم را میان انگشتانش گرفت و با #مهربانی پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، #نگران نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره #اعتراف کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش #آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش #صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_یکم
#دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه #تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند.
#دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های #داعش است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت.
غربت و تنهایی طوری به این مردم #مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما #درد دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان #متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل #عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با #وداعی شیرین ما را به خدا سپردند.
حالا به وضوح می دیدم که تفکر #تکفیر، تکلیفی جز #آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این #دقیقا همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم #بينوا خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای #هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند.
#اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا #سحر، تنها به تاریکی فضا #خیره بودم.
مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و #ابراهیم خون می خوردم که #آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب #دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر #لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊