eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه روح مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش می کرد: «می ترسیدم! آخه خونه رو به اسم زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم میشیم!» عطیه همچنان بی صدا میکرد و از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟» ولی من احساس میکردم تمام اندوه و عطیه برای من نیست که خود عطيه اعتراف کرده بود کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: ! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو !» من و مجید با نگاهی چشم به دهان محمد دوخته بودیم و چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت و انبار با و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه و خونه اس که از خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم زده بود، اونم همه رو بود به این یارو!» مجید فقط به محمد نگاه میکرد و من میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و همچنان با حالتی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از خریده بود!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊