💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_دوم
شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از #اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز #باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم #الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟"
و من با همه شبهای #طولانی تنهایی ام که به سختی #سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه #جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!"
و با همین چند کلمه چه #آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش #گوشم را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من #چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!"
و من که #منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی #سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!"
شاید درخواستم به قدری #سخت و #گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را #قطع کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟"
و او با صدایی که انگار در پیچ و خم #احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید #نمیدانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا #میداند که همه فرصت طلبی ام #تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام #طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام #جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!"
و #دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجید #شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام #محروم میشدم و نه فقط خانه و #خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید #مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم #همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ #سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر #قلبش میزدم، همچنان میتاختم:
"اگه قرار باشه من با #تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید #قبول کنی که یه سری کارها رو #انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری #اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات #جزئی بگذر و مثل یه مسلمون #سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو #مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با #ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را #محکوم کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر #ارزش داره که هرچی التماست میکنم، برات #مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟"
و دستانش را رها کردم که #خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان #غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و #گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از #صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم #پاسخ داد:
"الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه #قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث #پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو #کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟"
سپس با نگاه #مؤمنانه_اش به عمق چشمان #گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:
"الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو #سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده #آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف #مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم #رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و #تو رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا #مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره!
حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و #کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن #اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر #غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز #سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟"
هر چند به حقیقت #حرفهایش ایمان داشتم، ولی #دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از #خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های #جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:
"مجید! منم حرفهای تو رو #قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم #مسلمون دارن تیشه به ریشه #اسلام میزنن! منم از اینا #متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و #اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!"
سپس با انگشتان #لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از #دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!"
و نه فقط از #پدر که از برادران شیطان #صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به #خون شیعه، شمشیر #کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، #اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که #مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر #بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری #دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت #جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که #اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه #وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای #زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و #متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش #خشم بی سابقه، از لرزش قلب #عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که #نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو #آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، #تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به #دلداری دل بیقرارم، کنار #کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش #میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل #مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر #حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های #دخترم را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد #چشمانم سیاهی میرفت که #پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی #مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت #نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی #اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی #نگو که بیشتر اذیت شه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی #گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و #دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی #گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال #خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ #تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که #نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی #خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده #خدا هم گرفتاره! اومده از ما #کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با #لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار #مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از #دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم #دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام #مقدور نیس!"
همانطور که #کمرم را فشار میدادم تا دردش #آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات #مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال #تموم شده و باید اینجا رو #تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای #دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای #شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس #نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با #دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند #لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این #بچه ضرر داره!"
سرم را #کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به #خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من #حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر #بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر #نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با #قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه #معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت #سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر #خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این #بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک #سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه #اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_سوم
از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، #اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و #عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه #نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش #شکایت می کرد:
«می ترسیدم! آخه #بابا خونه رو به اسم #نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو #ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم #اخراج میشیم!»
عطیه همچنان بی صدا #گریه میکرد و #محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی #لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟»
ولی من احساس میکردم تمام اندوه #محمد و عطیه برای من نیست که خود عطيه اعتراف کرده بود #چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: #محمد! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و #خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت #تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو #کاسه_مون!»
من و مجید با نگاهی #متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و #نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
«بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت #نخلستون و انبار با #ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه #برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!»
نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم #دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه #نخلستونها و خونه اس که از #نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم #نوریه زده بود، اونم همه رو #فروخته بود به این یارو!»
مجید فقط #خیره به محمد نگاه میکرد و من #احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و #او همچنان با حالتی #عصبی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی #بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از #نوریه خریده بود!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دهم
مسیر منتهی به #مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پر از #موتور و ماشین های پارک شده بود. نزدیک در #مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول #سخنرانی بود. ظاهرا داخل مسجد پر شده بود که جمع زیادی از بانوان در #حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمردر #چشم باشم، کنج #حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و #زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی #زمین نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری #عاشقانه از امام علی له سخن می گفت.
سرم را به دیوار #سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به #دیوار غم نهاده باشم، با تمام #وجودم دل به عشق بازی های #آسید_احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه #شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیله ی عارفانه در هم شکست:
«آی مردم! فکر نکنید #حضرت_على شه فقط پدر #یتیم_های کوفه بود انه! آقا پدر همه اس، پدر من و #تو هم هست! اینو من نمیگم، #پیامبر شهادت داده که علی که پدر همه اما اونجا که رسول اکرم فرمودند "من و علی که پدران این امت هستیم پس پیامبر و حضرت على(ع) پدر من و تو هم هستن!»
لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا #ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری #صداش کن بگو بابا #گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر بگو بابا امشب تو پیش خدا #شفاعت کن تا منو ببخشه»
و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر #استغفار خودمان كفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سوالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو يا على من خیلی #گناه کردم، من وضعم خیلی #خرابه روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن»
همهمه جمعیت به #گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را #دنبال می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت:
«اگه آقا پیش خدا برات #ضمانت کنه، کار #تمومه! بذار برات به چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید #دانشمند بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از #پیغمبر میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر #بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می کنن، اینجوری دعامیکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، على(ع) رو ببخش" حضرت علیهم میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟ پیامبر جواب میدن: مگه گرامی تر از علی به کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟"
یعنی پیامبر خدا رو به حق علی(ع) قسم داد تا على(ع) رو ببخشه! یعنی این قسم ردخور نداره، یعنی وقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا #ناامیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول #پیامبر نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ضمانت کرده این قسم خور نداره یعنی #پیامبر می خواسته به من و تویاد بده که به اسم مبارک علی له بریم در خونه خداتا دست خالی برنگردیم! دیگه گر #گدا كاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_یکم
در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان #نهار آوردند. خادمان #موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ #مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز #گمان نمیکردم در عراق #طبخ شود و چه طعم #لذیذی داشت که از خوردنش #حسابی سر کیف آمده و بدنم جان گرفت.
حالا پس از گذشت دو #سه روز از شروع این سفر #روحانی، به این طعم #گوارا عادت کرده و #مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه #دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی #آب می خورد که به #عشق امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا #سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از #صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم:
«مجید! این #غذاهایی که این جا می خوریم، مزه همون #شله_زردی رو میده که توبه #نیت من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!»
از جان گرفتن #خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، #صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به #خاطرش رسیده باشد، #چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم #اربعین بود!»
و نمی دانم دریای #دلش به چه هوایی #طوفانی شد که نگاهش در #فضای اربعین #گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات #می_لرزید و آرزوم بود که باهات #ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام #اربعین، با هم تو
جاده کربلا باشیم!»
سپس #سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش #احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با #معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:
«من #تو رو هم از #امام_حسین میم دارم! اون روز تا شب پای #تلویزیون #نشسته بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر #ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به #عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!»
و دیگر #نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین #عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در #جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
هوای #تو 💔
بی هوا می آید...
دلتنگم می کند ومیرود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊