eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: "الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان (ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!" که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: "یعنی برای تو نیس که سنت پیامبر (ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (ص) باشه؟" نگاهم کرد و با لحنی جواب داد: "من نمیدونم سنت پیامبر (ص) چی بوده و این اشتباه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر (ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه!" به کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: "اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!" گرچه توجیهش بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر (ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: "ببین ! پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما روی مُهر سجده کنی؟" لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: "الهه جان! این شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (ص) روی یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن اصلاً به فرض که پیامبر (ص) روی مهر سجده نمی کرده، فکر نمیکنم که کسی رو هم از روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما پیامبر (ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتما پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید داشته باشه." مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مهر میان انگشتانم، پرسیدم: "زمین چه ربطی به این مهر داره؟" به آرامی خندید و گفت: "خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!" قانع نشدم و با کلافگی کردم: "خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟" دستش را دراز کرد، را از دستم گرفت و پاسخ داد: "برای اینکه وقتی پیشونی رو روی میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و تمنا کرد: "الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم کنم!" شاید اندوهم را در خطوط خواند که صدایش رنگ غم گرفت: "الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!" سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: "ببین الهه! این که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!" فوران شادی لحظاتی پیش به برکه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید اگه کردم! منظوری نداشتم!" و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ ام را داد: "الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!" سپس بار دیگر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو نداری؟" به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: "من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: "تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت: "الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه ..." که کلامش را شکستم و قاطعانه کردم: "مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحث منه!" فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: "مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟" احساس میکردم حرف برای گفتن دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با گرفته پاسخ داد: "راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم." از پاسخ ، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت ! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم." در برابر روشنای کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش میداد: "الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..." و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه میشدم. من میخواستم مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | غروب ۱۷ مرداد ماه سال ۹۲ از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن میداد. خورشید چادر حریرش را از سر جمع کرده و آخرین درخششهای به رنگ عقیقش از لابه لای زلف جوان، به حیاط خانه سرک میکشید. بی توجه به روزه داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در میجوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن را نزدیک میدید، در حیاط با صفای خانه زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهای سبک را به خودش میدید. سه در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه شهادت امام علی (ع) به یاد درد و رنج مادر و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله های عاجزانه ام خدا را به نام و فرزندانش داده بودم و در این چند روز آنقدر خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میدآورد، چندان کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بی رنگتر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی شدم! همانگونه که یادم داده بود، از ته دلم امام علی (ع) را صدا زده، به کَرم امام حسن (ع) شده و با امام حسین (علیه السلام) دل کرده بودم و حالا به وعده ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی داشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هرکی هم که داره، بده. تو هم به هرکسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به (ص)!" حرفش که به اینجا رسید، بلاخره کردم و پرسیدم: "حالا چرا باید امروز کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: "برای مبارزه با که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً نیستن! فقط یه مشت که خودشون رو به امت اسالمی میچسبونن!" برای یک لحظه نفهمیدم چه و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان است و برای اولین بار نه به عنوان جای مادرم که از آتش تعصب که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: "حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت. در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی نشستم. بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه روز شهادت (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق که به عقل یک دختر که اطلاعات چندانی هم از نداشت، پیدا کردن جوابش چندان و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین ، رهبری! از بیم اینکه این جزوه را ببیند، کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم و پیامبر (ص) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل بیندازم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
علاقه عجیبی به 🌤 داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اولـ🍃 سه مرتبه سلام بر (ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت (س) و سلام و درود به ائمه،  دومـ🌷 تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سومـ🦋 درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست (ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: 🍃«وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است.»🍃 (خواهر حاج اصغر) 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | مسیر منتهی به حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پر از و ماشین های پارک شده بود. نزدیک در که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول بود. ظاهرا داخل مسجد پر شده بود که جمع زیادی از بانوان در نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمردر باشم، کنج جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری از امام علی له سخن می گفت. سرم را به دیوار حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به غم نهاده باشم، با تمام دل به عشق بازی های روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیله ی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید شه فقط پدر کوفه بود انه! آقا پدر همه اس، پدر من و هم هست! اینو من نمیگم، شهادت داده که علی که پدر همه اما اونجا که رسول اکرم فرمودند "من و علی که پدران این امت هستیم پس پیامبر و حضرت على(ع) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری کن بگو بابا ! بگو بابا دستم رو بگیر بگو بابا امشب تو پیش خدا کن تا منو ببخشه» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر خودمان كفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سوالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو يا على من خیلی کردم، من وضعم خیلی روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن» همهمه جمعیت به بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات کنه، کار ! بذار برات به چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می کنن، اینجوری دعامیکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، على(ع) رو ببخش" حضرت علیهم میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟ پیامبر جواب میدن: مگه گرامی تر از علی به کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر خدا رو به حق علی(ع) قسم داد تا على(ع) رو ببخشه! یعنی این قسم ردخور نداره، یعنی وقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ضمانت کرده این قسم خور نداره یعنی می خواسته به من و تویاد بده که به اسم مبارک علی له بریم در خونه خداتا دست خالی برنگردیم! دیگه گر كاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ششم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من تا در خانه ام بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم بود. مجید از اول پیراهن سیاه به تن کرده، ولی هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از بی تابی کنم. که از تلویزیون می شد، مربوط به نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین برای من کافی بود تا دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در یک می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و عزیز ما چه راحت از دست مان رفت. نمی خواستم خلوت مجید را به هم بزنم که با دست مقابل را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان می کرد و این همه نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای پر شده و به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) نگاه مجید از عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت مامان بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!» و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و بود تا حرفی بزنیم و هنوز از بهت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض را به سوی گشود تا ببیند در چه میگذرد و من دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام که برایم فرستاده و در جنایات پدرو در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و دل مشتاقم را خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال هاتون تا إن شاءالله آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که به بود و می دیدم به حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق شده و در همان حال توضیح داد: «ما إن شاءالله شنبه صبح، آذر حرکت می کنیم. به امید یکشنبه صبح هم می رسیم مرز .» سپس درخشید و با حالی زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم ، خدمت حضرت علی(ع)!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر از چه اینها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های شده و نگاهم همچنان میان این زائران می چرخید که هریک در گوشه ای دراز کشیده و در اوج ، نشانی از در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان افتاد که به نظرم شش ماهه بود. آنچان خیره نگاهش میکردم که خودش شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من نمی کردم او در این وضعیت و با این بار ، از رهروان پیاده روی باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: «شما سختت نیس با این اومدی؟» که خودم سختی این را کشیده و حتی تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر را با پای بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از پرشد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین کوم می رود و ظاهر مسیری طولانی را تا این جا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو آن عزم عاشقانه، تنها میکردم که صدای پر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر یا علی! به عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین شده باشد، اینچنین عاشق می یابد. ساک را کنار مادرش روی گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدم های مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک 'عبارت را تکرار می کرد: یا ابوالسجاد ادرکنی! و گاهی دستش را به نشانه به امامش بالا می برد و صدا بلند می کرد: «لبیک یا حسین!» مامان خدیجه به حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با داد: «عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین(ع) رو به لقب ، یعنی پدر امام سجاد صدا می زنن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گاهی تکانی می خورد و به سختی قدمی می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه بین الحرمین پیش مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین رسیدم. حالا این که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه(س) و نور علی(ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و ، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم ، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که داشتم نگاهم میکند! هردو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر بالا رفته و رو به گنبدش پر می زد، میدیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های نداشتم که تنها گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم. می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هرچه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه از دین خدا، همه دارایی اش را کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، بیش از اینهاست! دیگر بیش از این دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه از خیل بند آمده و دیگر برای من بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم می شد و چه آرامشی که در تمام تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل(ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊