💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصتم
به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت #گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه #میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان #خیس و سرخم زانو زد و پرسید: "گریه کردی؟"
و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: "از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: "میخوان فردا باز #عملش کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام #اذان گم شد.
نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: "خدا بزرگه!" و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز #مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از #مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه #زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه #لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی #شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:
"امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...":و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به #آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و #رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب #عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد.
به صورتش نگاهی کردم که #شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن "ممنونم!" یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: "الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟"
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "امشب شب تولد امام حسن (ع)" در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) #موج میزد، ادامه داد:
"امام حسن (ع) به #کریم_اهل_بیت معروفه! یعنی.. یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری #گرفتار میشیم، امام حسن (ع) رو صدا میزنیم."
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم #تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: "یعنی تو میگی اگه شفای #مامان منو خدا نمیده، #امام_حسن (ع) میده؟" از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: "نه الهه جان! منظور من این نیس!"
سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: "به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو #مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً #قبول داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!"
نگاهم را به گلهای صورتی #رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: "بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم..." که به چشمانم #دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی #آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد:
"الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید #یقین داشته باشی که اون تو رو #میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای #اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر #آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک #هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار #پول پیش پیدا کنیم.
هر چند در همین دو ماه، باز هم #هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی #صاحبخانه تأمین شود.
حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده #حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به #حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را #سپری میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک #هفته مانده به #مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن #جهیزیه داشته باشند.
عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و #مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا #معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و #یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت #تدبیر خدا گره بزرگتری از کار #زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت #شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید #خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان #پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد #طلب کرده و بایستی #مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا #کلید خانه را بدهد.
دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه #شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از #مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را #فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به #تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند.
#مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف #پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو #حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی."
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم #شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، #عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیستم
از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام #آوار شده و #مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به #لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به #کربلا می رسید، پر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:
«شاید قرار بود همه این #بدبختیها اتفاق بیفته و اون همه #گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این #سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو #هدیه داد! شاید این زیارت #اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون #شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که #من و تو هم #کربلایی بشیم.»
سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز #یقین ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون #شب تو امامزاده، #خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون #مصیبت_ها به خونه #آسید_احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!»
که صدای اذان #ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و #مجید در سکوتی #عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از #مجید میشنیدم برایم #تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که #حقیقتا من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای #مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه #شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین به قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، #کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که #مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد!
از یادآوری #خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم #سنگین شده و باز نمی توانستم #گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت #پدر و برادرم، اشک #چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب #بی_قرارم بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_دوم
گاهی #جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی #پیش می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه #رؤیایی بین الحرمین پیش #چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین #سیدالشهدا رسیدم.
حالا این
#خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه(س) و نور #دیدگان علی(ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و #مجروحم،
خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر #پیامبر کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت.
محو حرم #بهشتی_اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که #یقین داشتم نگاهم میکند! هردو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به #عشقش #ضجه می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» #جمعیت را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر بالا رفته و رو به گنبدش پر می زد، میدیدم و من
سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های #عارفانه_ای نداشتم که تنها #عاجزانه گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم.
#دلم می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی #چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم #حسین با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هرچه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه #دفاع از دین خدا، همه دارایی اش را #فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از #جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به #قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، #سزاوار بیش از اینهاست!
دیگر بیش از این #تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه #بین_الحرمین از خیل #عشاقش بند آمده و دیگر برای من بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای #کرمش که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم #آرام می شد و چه آرامشی که در تمام #عمرم تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن #شب_جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل(ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊