💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای #مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه #پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه #توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب #بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به #انتظار آمدن مجید، در پاشنه در #خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک #دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای #آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا #سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه #الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم #گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق #چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
و فرصت نداد #تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از #پله_ها پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در #آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از #کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم میخواست #سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم #بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی #صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم
دستی هم #غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه #آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با #خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست #خالی برمیگردی!"
آخرین تکه #مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی #صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین #میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای #عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن."
سپس نگاهی به #یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا #خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم #ظالمانه پدر خودم #میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن #منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم."
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل #عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی #انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟"
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با #بغضی که #گلوگیرم شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه #ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه #کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!"
و نمیدانستم با این کلمات #آتشینم نه تنها تقصیر این همه #مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را #میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه #متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد #شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ #خیال میکنی اگه با یه مرد #سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات #بهتر بود؟"
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم #دفاع کنم که از روی #تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
"میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم #بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم #میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من #شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار #نمی_اومدن! همونطور که بابا رو #وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو #شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن.
مگه تو همین #سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل #سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی #نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه #زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره #وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر #لب زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت #آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ #لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم #می_پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و #غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به #آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_اول
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی #جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه #خودمان رفتیم.
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و #تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات #دل_انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب #زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان #همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم #میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
#همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا #بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست #مبل راحتی، یک فرش #کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز #تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه #اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب #سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، #اتاق_خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری #نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه #گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم #سرویس تخت و #کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی #تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
#آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با #سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات #تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا #ختم نمیشد که من در این بازی #ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای #مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط #حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_پنجم
حاج خانم کارش در #آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از #شدت خستگی، #چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: "آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش #جاشون رو بندازیم استراحت کنن."
که پیش از حاج آقا، #مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست #درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی #پاسخ داد: "من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!"
ولی او هم رنگ و رویی #بهتر از من نداشت که #حاج_آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب #مجید را داد: "شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش #خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم."
و دیگر هرچه من و #مجید اصرار و ابراز #خجالت کردیم، سودی #نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از #اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز #نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: "خوبی الهه جان؟"
و من مدتها بود به این #خوبی نبودم که با لبخندی #شیرین پاسخ دادم: "خیلی خوبم! خیلی خوب!" و چقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب #زمزمه کرد: "خدا رو شکر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم #خجالت کشیدم که سرم را #پایین انداختم و خدا میداند به همین #جدایی کوتاه، چقدر دلم برای #مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم.
صبحانه ام که تمام شد، با #رمقی که حالا پس از روزها با #خوردن کاچی گرم و شربت #شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و #سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم #ناراحت شد و با مهربانی #اعتراض کرد: 'تو چرا با این حالت #بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!"
سینی را روی #کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" #دستم را گرفت و #وادارم کرد تا روی صندلی کنار #آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب #استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک #سنگین کنی!"
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل #دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه #مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!"
و من در این مدت به #قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده #چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام #غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم #لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام #کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر #غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای #آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا #سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو #کارگر، اسباب زندگیمان را داخل #حیاط میگذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون #حجاب و با خیالی راحت در #حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب #مهیا شود و دقایقی به اذان #مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس #شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف #ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود.
اتاقها را هم #جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده #مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و #عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از #مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
کف #حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در #ساختمان، روی #ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام #سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد.
مامان #خدیجه هم غذای #مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان #مانده بود، با #عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات #مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین #خانواده وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و #پایش را گم کرده که با #لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان #خدیجه! من میشورم!"
و #منتظر همین جمله بود که با #تشکری شیرین، دستهایش را #خشک کرد و با عجله از #آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در #همین مدت به قدری #دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز #طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان #محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای #پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن #چای شدم که مراسم با تلاوت #قرآن آغاز شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند که #صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها #پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط #مشغول کار بودند.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر #عبدالله مرا در این #وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی #هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام #غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه #اهل_سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، #دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و #هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در #زندگی_ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود.
قرائت #قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، #زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از #سقوط موصل و هجوم #وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های #هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که #عراق هم به خاک مصیبت #سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از #جبهه_النصره به نام #داعش، مبتلا شده بود.
چند دقیقه اول #سخنرانی آسید احمد در مورد همین #فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به #مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین #مسلمانان ندارد که این حیوان #درنده میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و #خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام #خونی که خود از #شیعه ریخته، بشکند.
او میگفت و دل من همچنان از وحشت #نوریه و برادران سگ #صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را #فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به #تکفیر و حکم به #قتل #شیعه میداد، از یاد #نبرده بودم.
گوشه #آشپزخانه به کابینت تکیه زده و #منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن #جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده #اهل_سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه #شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم #کسانی هستند که اعتقاد دارند #مهدی موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر #ظهورش از جانب #پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این #مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم #حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و
حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه #مسلمانان، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری #عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای #فرجش دعا میکردند.
میتوانستم تصور کنم چند #قدم آن طرفتر، چه حالی به #مجیدم دست داده و چقدر برای امام #پنهان از نظرش، #بیقراری میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای #مقدسات مذهب #تشیع کم ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_اول
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه بودم و چه نسیم #خوش رایحه ای در این صبح #دل_انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون #خانه میدوید که #روحم را تازه میکرد.
حالا #تعطیلی این روز #جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار #همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که #مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در #پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که #دریافت میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود.
خیلی به آسید #احمد اصرار کردیم تا بابت #زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه #هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه #مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از #دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.
حالا پس از شش ماه زندگی #شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش #پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به #دلخواه خودمان صرف امور #خیریه میکردیم و از همه بهتر، #همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر #مهربانتر بودند و برای #من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای #نخست زندگی لذت حضور #پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از #دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز #پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از #چند ماه، همچنان از #پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی #دچار شده اند و بیچاره #لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از #شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن #نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و #برادرم بود، آهی کشیدم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم #مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به #مراسم عزاداری امام حسین هم دارد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پنجم
چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم که موبایل مجید به #صدا در آمد. از پاسخ #سلام و احوالپرسی اش فهمیدم #عبدالله است و همچنان که #پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای #مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از #آشپزخانه بیرون آمدم.
#مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، #پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره #خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از #صورتش پریده بود و لبهایش #جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج #اضطرابم را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟»
موبایلش را روی #مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته #تکرار کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی #مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی #خش افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله
بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان #سربازی باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...»
و تا نام #ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه #چیزی بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به #ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته #قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. #عبدالله زنگ زده بود که #خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.»
دیگر نتوانستم #سرپا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از #ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود #قطر، ترکیه چی کار می کرده؟»
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس #بلندی کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم #گیج بود، تازه برای امشب #بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...»
و هنوز #حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی #سوال کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف #سری تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.»
و می دید رنگ از #صورتم پریده و دستانم #آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر #هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری #ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور #خودمونه!»
زبانم #بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به #سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی #قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل #نگران لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که #لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊