eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و پُر شده بود که حتی مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟" نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه ندیده بودم و به مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر خودم غلبه کنم و با صدایی جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با به میان حرفم آمد: "مگه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسشهای و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم ، جواب دادم: "اون روز هنوز با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده بشکند و عقده ای را که در سینه کرده بود، بر سرم بکشد: "پس اینا اینجا چه میکردن؟!!!" نگاهش از آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که فوت کرده بود... اومده بودن به تسلیت بگن... همین..." و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین را آتش میزند که مردمک چشمان زیر فشار خاطرات تلخش و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد می اومدن با من حرف میزدن؟..." در مقابل بارش باران عاشقانه اش، پرده چشم من هم شد. قطرات اشکی که برای بیتابی میکردند، روی صورتم شدند و همانطور که از زیر خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه نگاه و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش شده باشد، بار دیگر خون در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..." و شاید شرمش آمد حرکت برادر را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حضورش، گرمای محبت دلنشینش را میکردم که بلاخره سدسکوتش و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..." و چند سرفه به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم خالی شده و با چشمانی که همچنان می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را قطع کردم که از شدت نفسم بند آمده و حالم به که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین مدام میلرزید و من دیگر برای حرف زدن نداشتم که گوشی را کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود احساس کنم که با این همه غم و غصه چه به کودکم میکنم و دست نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم عاشقانه ام با دل چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟" وحشتزده را زیر بالشت کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده احوالپرسی اش را دادم که روی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، رو بپرسم!" باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم شد و پرسید: "چرا میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی شدی!" سپس برق در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام توانم را کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی ، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید ، با ترشرویی کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز" و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را میکرد، با عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که کردی! هنوزم فشارت پایینه!"  سپس به سمت چرخید و با لحن توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به بیاد؟" و تا دستگاه را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به !" و به نظرم به همان یک نظر، دهان و صورت کبودم را دیده بود که دیگر خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به مجید گذاشت: "این صورت هم تو براش درست کردی؟ هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!" و لابد به قدری دلش به حالم بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز بچه ان! اول زن شون رو میزنن، بعد میارنش !" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه ، حرفش را تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، هم سرده!" دکتر با صورت به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار چیزی نخورده، خُب طبیعیه که باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ از نگاهم نرفته بود که به چشمانم شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟" و بلاخره باید را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با که انگار از ته بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت ، با حالتی ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان آمد و با تعجبی که در صدایش بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من میترسیدم حرفی بزنم که از غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس ، آره؟" از اینکه خودش تا قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم را بالا بیاورم که بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش چشمانم شکست و با لحن سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و مباحه؟!!!" سپس به که زیر پرده نازکی از به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی ادامه داد: "چون من شیعه ام، دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق پلید تفکر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم با خودم ببرم!" که کاسه از خشم پُر شد و با لحنی پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو کنن؟!!!" هر دو را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق التماسش کردم: "مجید جان! تو رو از این پول ، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..." و نگذاشت تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه ! من این پول رو ازش میگیرم. ارزونی خودش، ولی هرچی با پول خریدم، از اون خونه میارم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بسته گوشت و سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری کردم و از روی تخت پریدم که درد در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان . از در زدن های محکم و اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده ؟" به سختی لب از لب کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟" انگار از ترس شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه ، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار بر سرم شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد را احساس میکردم که خودش را به و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به خوردم. تمام و بدنم از ترس به افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با زدنش! خودم دیدم افتاد رو ، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش شده بود..." دیگر گوشم نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..." و من با مرگ فاصله ای که میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم میکشید، بی اختیار میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل کشاند و من دیگر به حال نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و پیش بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شبیه یک جنازه روی تخت افتاده بودم و اشک چشمم نمیشد. بعد از حدود ماه چشم انتظاری، با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر لبخندش را ببینم. بلاخره صورت را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر شده و قلبم برایش میکرد که همه وجودم از داغ از دادنش آتش گرفته بود. هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، نمیشدم که صدای اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..." و باز نفسم از شدت به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ آمده و نمیخواستم باور کنم او هم کرده که گاهی به یاد ضجه میزدم و گاهی نام را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و نمیشد. آنقدر مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟" و لیلا خانم هنوز داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا پایینتر.." و کمی به حال آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه گرفته!" و چطور میتوانست کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون را برایم توصیف کرد و از هول همین بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از دختر نازنین و همسر عزیزم، طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش بگیریم!" نمیتوانستم کنم و شماره را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم میگرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز نمیدانستم چه شده، ولی حالش به قدری بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: "نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم بود که نتونستم برم تو و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه مسجد و خودم خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، ! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، رو چی کار کنم؟ میترسیدم از بیام بیرون..." از این همه دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به افتاد. دیگر را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم : "دیگه به حال نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما نیستی، پس چرا من اینجوری تو گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو ، برا همین رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و نماز خواندن برایش چه دارد. میدیدم که در هر چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و در هم فرو میرفت و میتوانستم کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با خیس از اشکش لبه را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: "ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..." و دلش به قدری از طعنه های عبدالله گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش آورده بود: "میگفتم اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش من هم گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری رو بده..." دلم بیتاب پاسخ شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه حدوداً ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که نشستم!"" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) من دلم جای دیگری بود و می فهمیدم چرا به هیچ عشوه و تطمیع و از میدان تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای می لرزید و نه از پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در و برومندی و به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه عاجز بودم که سرم را به تکیه دادم و چشمانم را بستم. مامان خدیجه را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از که بدن خسته و زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!» و اینها همه در حالی بود که من نماز را در این موکب با آداب و به سبک اهل خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند. روز پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بی قراری می کرد و با به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی کشیده بودیم تا کمتر شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه ، قدم زدن زیر نوازش نرم و باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های و دیگر بانوان را به جان بخرند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊